صفحات

و خدایی که در این نزدیکی نیست

صبح های سرشار از نگرانی من برای شروع روز جدید و ظهر های مملو از دغدغه و گرفتاری و در نهایت شب های پر از خستگی من که همه ی این نگرانی ها و دغدغه ها و خستگی ها ، سال هاست مرا دنبال می کنند ؛ نشان از این دارند که من دچار یک روزمرگی شده ام که خیلی هم خودم را مقصرش نمی دانم .

معمولا زمان زیادی را در روز را برای تفکر به آنچه تا کنون کسب کردم و قصد دارم از این بعد کسب کنم ؛ صرف می کنم که گاهی اوقات هیچ چیز کسب شده ای را نمی یابم و این تفکر به آینده را نیز بی معنی می سازد چرا که امروز من آینده ی دیروزم بوده و هیچ شده ؛ که چیزی که در این بین بیش از همه چیز ناراحت کننده است این است که من برای بهبود زندگی تلاش کردم و در هر تلاش مانعی ساختگی سر راهم قرار گرفت .

در سنین کم با سختی های زندگی آشنا شدم و فهمیدم همیشه در آسایش کودکی قرار نخواهم داشت اما هذگر نفهمیدم که چرا با تمام گرفتاری هایی که دارم و خود حلال این مشکلات هستم باز هم با هر گفتگو با دوستان یا آشنایان می شنوم که باید شاکر باشم … شاکر باشم برای چه ؟ برای دیروزی که نفهمیدم چطور گذشت و امروزی که تباه شده و آینده ای که تمامش برایم مجهول است ؟ سن زیادی نداشتم وقتی که پا به بیمارستان ها گذاشتنم و مفاهیم بیماری و مرگ را از نزدیک در بیمارستان ها و هلال احمر ها احساس کردم …وقتی مشکلات به سراغم آمدند تصمیم مبارزه گرفتم و با سختی ها جنگیدم ؛ من تصمیم داشتم که با هرچه که امروز مرا به عنوان یک جوان ایرانی تباه کرده و مرا دچار این افسردگی و سردرگمی کرده مبارزه کنم ولی حتی در این مبارزات هم رد پایی از خدایی ندیدم که حامی افراد عادل باشد و از ضعیفان پشتیبانی کند .

در تمام طول زندگیم هر روز به خاطر دارم که ضعیفان ، ضعیف تر شدند و زورگویان قدرتمند تر و این در تفکرات من تبدیل به یک مساله ی روتین شده که اگر خدا باشد ؛ چطور اجازه می دهد که بندگانش اینچنین اسیر و قربانی شوند و جز سکوت و فراهم کردن همه چیز برای افزایش قدرت چپاول گران هیچ کاری نکند ؟ آنچه از معارف ها و کتب دینی دبیرستان و دانشگاه به خاطر دارم ؛ همه و همه خدا را عادل جلوه می کردند پس چرا از این عدالت هیچ چیزی نصیب ما نشده ؟ اینهمه فقر و فلاکت ، اینهمه کشتار و زندان و حق کشی ، اینهمه فشار و اختناق و خفقان کافی نیست برای اینکه صدای خدای عادل و مهربان ما را به درد آورد ؟ از آن بالا اینها را آنقدر ریز می بیند که هرگز تصمیم نمی گیرد برای من و امثال من که حتی نمی توانیم با نام خودمان بنویسیم کاری انجام دهد …

من هرچه گشتم خدا را در این اطراف پیدا نکردم … ولی وقتی به آن سوی مرز ها نگاه می کنم و آسایشی را در بین مردم آنجا می بینم که شاید بیش از آن آرامش و آسایش حق مردم کشور ما بوده ؛ با خود می گویم که اگر این جبر جغرافیایی من را در آنجا قرار داده بود ، امروز دلیلی داشتم برای اینکه خدا را حقیقت بدانم ولی امروز در این کشور خدایی نمی بینم که اگر به وجودش ایمان آورم بی شک از او نفرت خواهم داشت به دلیل این سال های سکوتش پس خودم را اینگونه راضی می کنم که لااقل خدایی در این نزدیکی ها نیست و اگر هم باشد در آن نزدیکی هاست و به ما نگاهی نمی کند …

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر