عبد العزيز بن نافع گويد: (با جماعتى از اصحاب ) از امام صادق عليه السلام اجازه خواستيم و به حضرت پيغام داديم ، او پيغام داد كه : دو نفر دو نفر بيائيد، پس من با مردى ديگر خدمتش رفتيم ، من به آن مرد گفتم : دوست دارم تو از حضرت اجازه سؤال گيرى ،
گفت : بسيار خوب ، سپس عرض كرد: قربانت گردم ، پدر من از اسيران بنى اميه بوده و شما مى دانيد كه بنى اميه حق نداشتند حرام كنند يا حلال كنند و هر مال كم و زيادى كه در دست داشتند از آنها نبود، بلكه به شما تعلق داشت ، و من هرگاه به خاطر مى آورم كه بايد آنچه را دارم بر گردانم ، حالتى به من دست مى دهد كه نزديكست ديوانه شوم ،
امام به او فرمود: آنچه از آنها دارى براى تو حلال است و هر كس هم حالش مثل تو باشد، پس از من بر او حلال است .
راوى گويد: ما برخاستم و بيرون شديم .
معتب (دربان امام صادق عليه السلام ) پيش از ما خود را به جماعتى كه در انتظار اجازه امام صادق عليه السلام نشسته بودند، رسانيد و بآنها گفت : عبدالعزيز بن نافع به مقصودى رسيد كه هرگز كسى مانند او بدان نرسيده است ،
به او گفتند: چه بود؟
او براى آنها توضيح داد. سپس دو نفر برخاستند و خدمت حضرت رسيدند يكى از آن دو عرض كرد: قربانت گردم ، پدر من از اسيران بنى اميه بوده و شما مى دانيد كه بنى اميه چنين حقى نداشتند، نه كم و نه زياد و من دوست دارم كه شما مرا در حليت قرار دهى ،
فرمود: مگر اين كار با ماست ؟!
ما چنين حقى نداريم ، ما نمى توانيم چيزى را حلال كنيم و نه چيزى را حرام نمائيم ، آن دو مرد بيرون رفتند و امام صادق عليه السلام خشمگين شد، در آن شب هر كس خدمتش رسيد، پيش از آنكه چيزى بپرسد، مى فرمود: از فلانى تعجب نمى كنيد؟ نزد من مى آيد و از كارى كه بنى اميه كرده اند حليت مى خواهد!!
خيال مى كند اين كار به دست ماست ، و در آن شب جز دو نفر اول هيچ كس سودى نبرد، تنها آن دو نفر به مطلب خود رسيدند.
اصول كافى جلد 2 صفحه 501 روايت 15
پانویس: عجب امام درستکاری داشتند شیعیان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر