جاماندم از قافله ی الاغ ها رفیق. درحالیکه هنوز از آسمان شصت تیر می بارد بر سر کودکی ام. همه ی ماجراهای رفته برمن. همه ی خاطرات کودکی م شده چندتا عکس و معلوم نیست ته کدام کمد افتاده. حالا کارمند سازمان فلان شده ام که شرط تخصصی اش خواندن نماز و گذاشتن ته ریش است. به گا رفته ام رفیق! شعر می نوشتم و ساز می زدم و فیلم می ساختم. فحش می دهم و درد می کشم و با خودم ور می روم. صورتم هماره می خارد. شکم آورده ام. احساس مرگ تدریجی دارد دهنم را سرویس می کند. شده ام یک بایوسکشوال جاکش ایرانی که راه می رود و می نشیند. میراث دار زبان و فرهنگی که پر است از شوخی های کثیف سکسی. آره. من جامانده ام رفیق. مغزم نمی کشد. یادم نمی آید. خایه هام جفت است از ترس. زبانم با دلم یکی نیست. ایدئولوژی ندارم. به چیزی فکر نمی کنم. بد جوری سوخته ام و لاشه ام افتاده روی جاده ای که حتا حلزون ها هم آن را سپری کرده اند. آره رفیق. من کجا و جهان کجا. این همه دپرشن. این همه سکته. چرا این طوری شد؟
مگر تا بیمارستان شیر خورشید زادگاهم چقدر فاصله بود؟ چه بلایی سر آن همه خوبی آمد؟ کجاست آن مادری که تا پنج سالگی کون پسر بچه اش را آب می کشید؟
کو آن پسر شاخ حسینی که سر خیابان شانزده آذر دوربین زنیتم را به زمین کوفت؟ چی شد آن سرهنگ ملکی جاکش که بی خود و بی جهت بهم پس گردنی زد؟
مگر نه اینکه ایران همان ایران است و زندگی همین زندگی ست و مردم هم همان مردمند؟ این همه دروغ، این همه افسردگی… کله پاشده ام رفیق. کله پام. به هر چیز که برمی خورم لایه ای از تقلب و حماقت دارد.به هر چیز که می رسم توخالی ست. عیب است. زشتی ست. نکند از من است؟
***
سرم درد می کند. سرم درد دارد. پنجره را که باز می کنم هوای سنگین خیابان جمهوری کله ام را خالی می کند. هوای سنگین اتاق. چی شد آن همه هوا؟ چه فرق می کند اینکه برینی به یک سرزمین یا اینکه خیابان هایش را پر کنی از تابلو های دونگ و دروغ؟
سامسونگ و ال جی و نوکیا گهند مادامی که زن های اینجا توی تابستان ها از گرما و عرق سوز شدن زجر می کشند!
بهشت دیگر کجاست؟
یادم نرفته آن همه شور را، سفر به این ور و آن ور را، بند و بساط شب های روزگار دانشجویی را.
بچه های دانشگاه را یادم نرفته که سر مارکسیست بودنشان قسم ابالفضل می خوردند. تو را یادم نرفته رفیق. کجایی ؟ جان من کجایی؟
کجا رفت آن مادری که از توی توالت صداش می زدم : مامان، بیا منو بشور…
آن همه دفتر و کتاب و کاست کجا رفت؟
جامانده ام. به جان تو جا مانده ام برادر. نه به خاطر کس کلک بازی های سیاسی و مملکتی که نه سیاسی بودم و نه مملکتی. از خودم و یاران درونم جا مانده ام. از خاطره های زشت و قشنگ. از کوچه های زاویه دار که تویشان راه می رفتیم و از آن سیگارها می کشیدیم. از آن پیرمرده که آن روز برفی سر فیشر آباد زمین خورد و لگنش شکست جا مانده ام. از آن مادری که پسرهای مجاهدش را لو داد. از آن رفیقی که بعدها آلتش را بریدند و توی حلقومش فرو کردند. از همه ی حلزون های جهان جا مانده ام جان تو.
شکم آورده ام!
ایران مرا لش کرد و درید. فرهنگ ایرانی دق مرگم کرد. مردان و زنان ایران زمین مرا گاییدند. و خسته ام کردند.
سرم درد می کند رفیق! کجایی با آن سکوت با شکوهت؟
چرا نیستی آخه؟
تا کی باید نوشت از کودکی گم شده؟ تا کجا باید سر از زمان از دست رفته به در آورد؟
تا کی سوال باشد و جواب نباشد…
ریدم تو این دنیا!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر