آیا اسلام برای ایران علم آورد؟


1- پیشگفتار

در این پیشگفتار ابتدا موضوع نوشتار معرفی، سپس اهمیت پرداختن به این موضوع مطرح میشود و در پایان ساختار نوشتار معرفی میشود.
همانطور که از تیتر این نوشتار پیداست، موضوع اصلی آن بررسی این ادعا است که "اسلام برای ایران علم آورده است"، یا به عبارت دیگر اینکه علت پیشرفتهای علمی پس از ظهور اسلام در ایران اسلام بوده است. منظور از پیشرفت علمی در این نوشتار پدید آمدن نهادهای علمی، مطالعات علمی سازمان یافته و ظهور و پرورش دانشمندان و فلاسفه برجسته و در نتیجه پدید آمدن آثار متعدد علمی است.
نزاع بر سر هر اتفاق تاریخی میتواند میان اندیشمندان همواره وجود داشته باشد و این نزاع ها اغلب نتیجه عملی و تاثیر مستقیمی بر زندگی مردم ندارند، اما روشن شدن بطلان ادعای یاد شده میتواند نتایج پر اهمیت عملی داشته باشد و لذا بعنوان موضوعی نظری که دارای نتایج عملی میباشد دارای اهمیت است. برخی از مسلمانان چنین ادعایی را مطرح میکنند و از آن نتیجه میگیرند که اسلام آنقدرها هم که امروزه به نظر میرسد بد نیست و اگر نتیجه 1400 سال حضور اسلام در میان مسلمانان در امروز چیزی جز بدبختی و نکبت نیست، این اسلام اکنون است که به این شکل افتاده است و روزگاری اسلام باعث پیشرفت و بهروزی مردمان بود. گرایش مسلمانان به این باور غلط و بالیدن آنان به گذشته ای که ارزش بالیدن ندارد نتیجه ای جز ندیدن ایرادات و نقاط ضعف خود و ماندن آنان در بدبختی و تیره روزی ندارد و این نکبت مسلمانان روی زندگی دیگران نیز تاثیر میگذارد، بنابر این که خوب است این توهم در میان مسلمانان برطرف شود و درک کنند که اسلام علت چنین پیشرفتی نبوده است تا اگر کمترین شبهه ای از مضر بودن اسلام برای بشریت در ذهن کسی وجود دارد آن نیز اینگونه حل شود و اثبات شود که بزرگترین افتخار تاریخی مسلمانان هم ربطی به اسلام نداشته است و عوامل دیگری را میتوان برای آن یافت. روبرو شدن با این واقعیت میتواند باعث شود که مسلمانان به جای بیهوده بالیدن به گذشته کاذبی که برای خود توهم کرده اند، به دنبال یافتن راه حلهای مدرن و سکولار برای رفع مشکلات جوامع خود باشند که در اینکار منفعتی بس بزرگ است.
در زمان حال بیش از هر گروهی بنیادگرایان سلفی معروف به وهابی-دیدگاه بنیادگرایانه ای در میان اهل تسنن که پیروان خود را به بازگشت به اسلام اصیل و بسیار سنتی فرا میخواند، در مورد این پیشرفتهای علمی لاف میزنند و شعار میدهند که این پیشرفتها بخاطر وجود سیستم خلافت و بنیادگرایی اسلامی بوده است، و مسلمانان اگر میخواهند همان درخشش گذشته را داشته باشند باید دوباره نظام خلافت اسلامی را که بعد از عثمانی ها از بین رفت احیا کنند. خوشبختانه سلفی ها با تشیع دشمنی شدیدی دارند و این سخنان زیاد از ایرانیان شنیده نمیشود. مخاطب اصلی این دروغ ها جوانان مسلمان زاده عرب هستند که بخاطر ضعفهای بزرگ مسلمانان در مقابل غرب احساس حقارت میکنند و چون به دنبال یافتن هویتی متفاوت برای خود هستند آمادگی بسیاری برای جذب شدن به این فرقه جانی و بی نهایت عقب مانده دارند. خوشبختانه به نظر میرسد که این عقده حقارت در میان ایرانیان به دلیل فرهنگ و تمدن پر ارزش ایرانی و نیز احترامی که ایرانیان برجسته برای ایران و ایرانیان در غرب کسب کرده اند وجود ندارد، ولی به هر روی شناخت علل واقعی پیشرفت علم در این منطقه میتواند این فرقه متوحش را نیز خلع سلاح کند و به مسلمانان بیاموزد که برای پیشرفت لازم نیست به عقب بازگردند بلکه باید عوامل پیشرفت را که ربطی هم به اسلام ندارند بشناسند و در تحقق آن عوامل بکوشند.
از سوی دیگر معلول بودن اسلام برای این پیشرفت علمی سبب ایجاد نوعی غرور و هویت کاذب در میان برخی از مسلمانان بویژه اعراب و سنی مذهبان شده است بطوری که گویا ایرانیان باید از اعراب متجاوز به خاک و فرهنگ و مردمانشان سپاسگزار باشند که با آتش زدن کتابخانه ها و تاختن به شهر ها و روستاها و کشتن مردان و زنان جنگجو و به بردگی کشاندن ماندگان و تجاوز جنسی و خرید و فروش زنان برده شده ایرانی و برای سالها خراج و باج گرفتن از مردم هزار و یک جنایت و تباهی دیگر که اعراب مسلمان مرتکب شدند، این تازیان نیمه وحشی بادیه نشین برای ملت بزرگ ایران از صحراهای عربستان علم به ارمغان آورده اند! این غرور کاذب اعراب و سنی مذهبان هم برای خودشان مخرب است هم کوتاه آمدن و نادیده گرفتن این بی شرمی ها توسط ایرانیان در مقابل این همه جنایت و خباثتی که مسلمان تازی مرتکب شده بودند برای ایرانیان مخرب است. همانطور که بایسته است از تاریخ خود درس بگیریم و اشکالات آنرا پنهان نکرده بلکه آنها را مطرح کنیم تا دیگر تکرار نشوند، شایسته است اگر اعتبار و افتخاری در تاریخ ما پنهان نیز این افتخار را عیان کنیم بلکه موجب اعتماد نفس و تکرار این افتخار آفرینی در میان ایرانیان شود. آنچه در این نوشتار می آید میتواند به هر ایرانی نشان دهد که ملت ما از چه نیروی فوق العاده ای برای درخشیدن برخوردار است تا جایی که در تیره ترین دوره های تاریخمان هم سبب درخشش و افتخار آفرینی شده ایم.
افزون بر اینها در پاسخ به پرسش بنیادین این نوشتار، پرداختن به مباحث و مسائل بسیار دیگری را می طلبد که هر کدام برای خود دارای اهمیت و ارزش بسیار هستند و میتوانند بخشهایی از تاریخ ما را روشن کرده و درسهای عبرتی برای آینده ما باشند. البته لازم به توضیح نیست که اگر این منافع عملی نیز در این بحث وجود نمیداشتند انجام آن برای یافتن حقایق دارای اهمیت بود ولی وجود این منافع عملی، اهمیت این بحث را چند برابر میکند.
این نوشتار در بخش نخست بدیلی را بجای اسلام برای توضیح پیشرفت علمی معرفی میکند، سپس به تشریح چگونگی پیشرفت علم در منطقه با مراجعه به بدیل مطرح شده میپردازد. سپس دوره انحطاط علم را با توجه به از میان رفتن عوامل یاد شده در بدیل شرح میدهد. بخش دوم ادعای اصلی که این نوشتار در مورد آن نوشته میشود را با رد کردن استدلالهای معروف و رایج در این زمینه رد میکند و نشان میدهد که آنها معتبر و درست نیستند. بخش سوم عکس ادعای اصلی این نوشتار را اثبات میکند و ادعای علت نبودن اسلام برای پیشرفت علمی را اثبات میکند. به عبارت دیگر بخش نخست مقدمه ایست بر موضوع، بخش دوم ادعای اصلی را انکار میکند و بخش سوم آنرا نفی میکند یعنی عکس آنرا اثبات میکند. در پایان لیستی از منابع که در نوشتن این نوشتار از آنها استفاده شده است خواهد آمد.

۲ معرفی بدیل برای توضیح پیشرفتهای علمی و تشریح مختصر تاریخی پیشرفت علم در منطقه

در این بخش ابتدا توضیحاتی در مورد اینکه اساساً علم چگونه پیشرفت میکند آورده میشوند، دیدگاه بدیلی برای پیشرفت علم در منطقه ارائه میشود، سپس با استناد به منابع تاریخی در مورد دوره شکوفایی علم در منطقه توضیحاتی آورده میشود و نشان داده میشود که این پیشرفتها با دیدگاه بدیل سازگاری دارند. در نهایت در مورد دوره پایان پیشرفت علمی و انحطاط مسلمانان مطالبی با استناد به منابع تاریخی ارائه شده و نشان داده میشود که این انحطاط به سبب از میان رفتن عوامل یاده در دیدگاه بدیل بوده است.

۲.۱ علم در جوامع شهر نشین و نسبتاً متمدن چگونه پیشرفت میکند؟

در صورتی که پیشرفتهای علمی در ایران حاصل شده باشد و علت این پیشرفتها اسلام نباشد، گرچه ضرورتی وجود ندارد ولی شایسته است دیدگاهی جایگزین/بدیل معرفی شود که علت واقعی پیشرفت علم را تشریح کند. این دیدگاه را زین پس “دیدگاه بدیل”  میخوانیم. با نگاهی ساده به وضعیت جهان در هر لحظه میتوان به روشنی دید که برای پیشرفت علم در جوامع شهر نشین و نسبتاً متمدن، برقراری شروط زیر لازم (ولی نه لزوماً کافی) به نظر میرسد:
  1. سرمایه گذاری برای پیشرفت علم، که توسط حکومت ها، حاکمان یا اشخاص حقوقی ذی نفع انجام میگیرد و هزینه فراهم آوردن منابع لازم برای فعالیت های علمی و فکری میشود
  2. امنیت و ثبات، وسط میدان جنگ بعید است کسی به فکر پیشرفت علم بیافتد، امنیت حق مخالفت کردن و مناظره و بحث و جدل و آزادی اندیشه و بیان آنرا را نیز شامل میشود
  3. پشتیبانی از اندیشمندان، که شامل امنیت شغلی، آزادی فعالیتهای علمی و احترام و تکریم و بزرگداشت آنها میشود
  4. حضور دانشمندان و سابقه علمی، بسیاری از اندیشمندان و دانشمندان هم دوره و شاگرد و استاد بوده اند، مثلاً سقراط، افلاطون، ارسطو – هگل، فوئرباخ، مارکس – راسل، فریگ، ویتگنشتاین و سایر این دست افراد در مراکزی رشد یافتند که سابقه علمی وجود داشت و قد بلند علمی آنها بخاطر پا روی شانه گذاشتن فرد پیشین بوده است. لذا وجود "سنت علمی" برای پیشرفت علم نیز ضروری به نظر میرسد، این سنت علمی گاهی از پیشرفتهای انفرادی افراد یک جامعه شروع میشود.
بر خلاف کسانی که ادعایی قطعی مبنی بر اینکه اسلام برای ایران علم آورده است میکنند، این نوشتار مدعی آن نیست که علت قطعی برای پیشرفت علم یافته است! به دلیل مسئله "اختیار" و وجود پیچیدگیهای فوق العاده در رفتار بشر اساساً نمیتوان کلی گویی های قطعی در مورد موضوعات مربوط به رفتار بشر کرد. لذا ساده اندیشیست اگر کسی برای فکر کند به آسانی میتوان پاسخی قطعی به پرسش "علم چگونه پیشرفت میکند؟" داد، یعنی عللی پیدا کرد که در صورت تحقق آنها پیشرفت علمی نیز ضرورتاً تحقق یابد. با علم به این واقعیت هرگاه در این نوشتار از رابطه علّی، علت و معلول سخن به میان آمد خواننده باید بداند که منظور علیت واقعی، آنگونه که در متافیزیک مطرح است نیست، بلکه نوع بسیار ضعیفی از علیت است. به عبارت دیگر این دیدگاه بدیل نمی گوید که هرگاه این شرایط وجود داشته باشند ضرورتاً علم نیز پیشرفت میکند. بلکه با نگاه کردن به مشترکات دوره هایی که در آنها علم پیشرفت کرده است، حدس میزند که این عوامل نقش کلیدی در پیشرفت علم داشته باشند، این حدس با شواهدی که در مورد پیشرفت در جوامع اسلامی بعداً ارائه میشود تقویت میشود، ولی همچنان تنها یک حدس استقرائی است.
شاید به دلیل صدق همین شروط است که  کشورهای ثروتمند و کشورهایی که امتیازات ویژه برای دانشمندان و فلاسفه خود قائل میشوند بیشترین پیشرفتهای علمی را در جهان دارند و برعکس کشورهای فقیر و کشورهایی که دانشمندانشان و فلاسفه آنها از رفاه برخوردار نیستند یا به حوزه شخصی و حقوق مدنی و اجتماعی آنها احترام گذاشته نمیشود معمولاً کمترین درخشش در علم و فلسفه را دارند. البته امروز خوشبختانه قدرتهایی در دنیا وجود دارند که این سرمایه های بشری را مورد حمایت خود قرار داده و آنها را از ده کوره های کشورهای عقب مانده جذب میکنند و امکان تحصیل و تحقیق برایشان فراهم میکنند. این اتفاق را برخی "دزدی مغزها" مینامند.
روشن است که برقرار بودن این شرایط بطور مستقیم ارتباط با دین ندارند بلکه مستقیماً به وضعیت سیاسی و اجتماعی یک اجتماع باز میگردد. بنابر این نمیتوان گفت هر دینی این شرایط را از بین میبرد یا برعکس، بلکه میتوان هر دین را بطور مستقل بررسی کرد و دید چگونه آن دین با تاثیری که در شرایط اجتماعی و سیاسی یک جامعه میگذارد شروط یاد شده در دیدگاه بدیل را نیز تحت تاثیر قرار میدهد.

۲.۲ دوره شکوفایی و پیشرفت علمی در میان مسلمانان

دو قرن نخست بعد از اسلام را میتوان در یک پاراگراف اینگونه خلاصه کرد: در دوران حیات محمد عده ای تبهکار به این آیین مروج تبهکاری که حمله به نامسلمانان و تجاوز به ثروت و خاک و حتی زنان آنها را نه تنها مجاز بلکه واجب و وظیفه ای الهی میدانست پیوستند. این تاخت و تاز در زمان محمد محدود به منطقه عربستان بود ولی با مرگ محمد و پس از عبور از جنگهای معروف به رده-جنگهایی که در آنان مسلمانان مرتدین و کسانی که پس از مرگ محمد از اسلام برگشته بودند را سرکوب کردند، همان تبهکاران به جان باقی جهان افتادند و تا آنجا که میتوانستند اسلام را با خشونت و شمشیر پیش بردند و البته میان این تبهکاران و گردنکشان نیز وحدتی وجود نداشت و سر تقسیم قدرت و غنائم بدست آمده از غارت دیگر ملل به جان یکدیگر افتادند، جنگهای میان علی و معاویه، طلحه و زبیر، عایشه و خوارج و قتل امام حسین از این دست به جان هم افتادن ها بود.
آنچه روشن است این است که منطقه خاور میانه برای چندین سال روی صلح و آرامش را به خود ندید و تنها میدان رزم و غارت بود. هرچند بعدها هم اینبار ترکان بجای اعراب شمشیر اسلام را بر پیکر ملل وارد کردند و هرج و مرج را بر منطقه حاکم کردند اما بالاخره پس از جنگ "زاب"، آخرین خلیفه اموی مروان دوم بواسطه تلاشهای ابومسلم خراسانی سرنگون میشود و پس از ماجراهایی که تشریح آنها خارج از حوصله این نوشتار است خلافت بنی عباس در سال 132 هجری تشکیل میشود. مطالعه تاریخ نشان میدهد که اعراب تازه مسلمان تا پایان دروان بنی امیه هیچ علاقه ای به علوم عقلی نداشتند و فقط علوم حدیث و قرآن در این دوران رواج داشت. نظر حاجی خلیفه در این مورد خواندنی است:
عرب در صدر اسلام به هيچ يك از علوم مگر بزبان خود و معرفت احكام اسلام و فن طبّ كه بر اثر حاجت عموم نزد برخی از افراد آن قوم موجود بود بچيز ديگر توجّه نداشت و اين عدم توجّه از باب حفظ قواعد اسلام و دور داشتن عقايد مسلمين پيش از رسوخ و استواری بنيان ايمان، از خللی بود كه نتيجهء نفوذ علوم اوائل است تا آنجا كه روايت ميكنند مسلمانان آنچه كتاب در فتوحات بلاد يافتند سوختند و همچنين نظر در تورات و انجيل هم ممنوع بود تا اتحاد و اجتماع كلمه در فهم و عمل كتاب الله و سنّت رسول حاصل شود و اين حال تا آخر عصر تابعين (نسل دوم بعد از محمد) دوام داشت و از آن پس اختلاف آراء و انتشار مذاهب رواج يافت و توجّه بتدوين بميان آمد. صحابه و تابعين بر اثر خلوص نيّتی كه ببركت صحبت رسول الله داشتند و قرب عهد او و قلّت اختلافات و امكان مراجعه بثقات، از تدوين علم شرايع و احكام مستغنی بودند تا آنجا كه برخي از آنان از كتابت علم كراهت داشتند و در اين باب بآنچه از سعيد الخدری روايت شده استناد كرده و گفته اند كه او از پيامبر اذن كتابت علم خواست امّا پيغامبر او را اجازت نداد و از ابن عبّاس روايت كرده اند كه او كتابت را نهی كرده و گفته بود كه هركس پيش از شما بكتابت دست زد گمراه شد و مردی نزد عبدالله بن عباس رفت و گفت من كتابی نوشته ام و ميخواهم بر تو عرضه كنم و چون بدو نشان داد از وی گرفت و بآب شست . وی را گفتند چرا چنين كرد؟ گفت زيراهنگامی كه اطلاعات خود را نوشتند بكتابت اعتماد ميكنند واز حفظ دست ميكشند وعملشان از ميان ميرود.[1]
آنها با توجه به آیه 59 سوره الانعام که میگوید: "هیچ تر و خشکی نیست جز آنکه در کتاب مبین آمده است" و دیگر آیات با این مضمون خواندن کتابهای دیگر را بدون فایده میدانستند. به همین خاطر است که در فتوحات خود به هر کتابخانه ای دست میافتند به آتش می کشیدند.هنگامی كه عمروبن العاص مصر را فتح كرد و بر ذخائر علمي اسنكدريه دست يافت بفرمان عمر آنها را سوخت و در ايران نيز فاتحان عرب از نظاير اين اعمال خودداری نكردند و سعدبن ابی وقاص بفرمان خليفه خزانه های كتب ايران ميان برد.[2]
در مدتی که حکومت در دست اعراب اموی بود تقریباً هیچ توجه جدی به علم نشد. اعراب تازه مسلمانان اشتغال به علم را کار موالی و بندگان میدانستند و از آن ننگ داشتند. این روند ادامه داشت تا عباسیان با کمک ایرانیان به خلافت رسیدند. ابن خلدون مورخ بزرگ دنیای اسلام در مورد تاثیر ایرانیان مینویسد:
از امور غريب يكی اينست كه حاملان علم در اسلام غالباً از عجم بودند خواه در علوم شرعي و خواه در علوم عقلی و اگر در ميان علما مردی در نسبت عربی بود در زبان و جای تربيت و پرورش از عجم شمرده ميشد و اين از آن روی بود كه در ميان ملّت اسلام در آغاز امر علم و صنعتی بنا به مقتضای سادگی و بداوت آن وجود نداشت و احكام شريعت و اوامر و نواهي خداوند را رجال بسينه ها نقل ميكردند و مأخذ آنرا از كتاب و سنّت بنحوی كه از صاحب شرع و اصحاب او گرفته بودند ميشناختند.  دراين هنگام تنها قوم مسلمان عرب كه از امر تعليم و تأليف و تدوين اطلاعی نداشت و حاجتی آنان را بدين كار برنمی انگيخت و درتمام مدت صحابه و تابعين وضع به همين منوال بود... و ما قبلاً گفته ايم كه فنون نتيجه حضارت است و عرب دورترين مردم از آنند پس علوم خاص نواحی متمدن گشت و عرب از آن دور ماند و متمدنين اين عهد همه عجم و يا از كسانی بودند كه در معنی از آن دسته شمرده ميشدند يعني موالی و اهل شهرهايی كه در تمدن و صنايع و حِرَف پيرو عجمان بودند زيرا ايشان بر اثر رسوخ تمدن در ميان خود از هنگام دولت پارسيان برای اينكار بهتر و صالح تر بوده اند.[3]
اما این وضعیت در دوره عباسی تغییر میکند و مهم ترین دوره پیشرفت علمی در مناطق مفتوحه اسلامی در همین دوره عباسی انجام میگیرد که آنرا گاهی دوران زرین اسلام نامیده اند. دوره عباسی همچنین برابر است با دوره ای که شیعیان زیر بیشترین فشارها بودند و امامان شیعه گاهی به زندان افتادند. از همین روست که شیعیان حکام عباسی را ظالم میدانند و دست آوردهای آنان را کوچک می شمارند و مردم عامی شیعه با این دوره از تاریخ اسلام نا آشنا هستند، حال آنکه سنی مذهبان معمولاً به این دوره به شدت افتخار میکنند و هرگاه از مدنیت مسلمانان سخنی گفته میشود این دوره را به رخ دیگران می کشند. افزون بر سنی مذهبان اعراب ناسیونالیست و پان عربیست به دوره عباسی به شدت علاقه مندند و به آن افتخار میکنند.
مهمترین حرکتی که در دوره عباسی شکل میگیرد و مبنای تمام پیشرفتهای علمی میشود حرکتی است که از آن با فرنام "نهضت ترجمه" یاد میشود. نهضت ترجمه حرکتی با پشتیبانی حکومتی برای ترجمه آثار کتبی نویسندگان باستانی یونانی، هندی، ایرانی و غیره به زبان عربی بود. رواياتی ضعيف شروع ترجمه كتب علمی و فلسفی را به اواخر خلافت اموی نسبت ميدهد، اما پژوهشگران اين روايات را جعلی ميدانند.[4]شروع ترجمه را به ماجرايی در مورد بيماری منصور خليفه عباسی نسبت ميدهند. منصور به بيماری معده دچار ميشود و پزشكان كه در دربار او بودند نميتوانند او را درمان كنند به همين خاطر جورجيس بن بختيشوع كه رياست بيمارستان جندشاپور را بر عهده داشته، را احضار ميكند. جورجيس منصور را معالجه ميكند و منصور او را نزد خود نگاه ميدارد و جورجيس شروع به ترجمه كتابهايی در زمينه طب ميكند.[5] منصور به نجوم نيز بر طبق عقايد خرافی خود علاقه فراوان داشت به همين دليل يكی از مشاهير نجوم ايران به نام نوبخت و پسرش ابوسهل به خدمت خلفای عباسی درآمدند و كتابهای زيادی را از پهلوی به عربی ترجمه كردند و منجمان ديگری از ايران، روم و هند به دربار راه يافتند و كتابهای زيادی را در زمينه نجوم ترجمه كردند.[6] اين علم دوستی در زمينه‌های ديگر نيز ادامه يافت.
نهضت ترجمه تا دوران هارون الرشيد به همين روال ادامه يافت. تا اين دوران ديگر خلفا بر اثر مجالست با پزشكانی که با فلسفه و علوم نیز آشنا بودند، به علم علاقه‌مند شدند و ديگر اگر به شهر جديدی دست ميافتند كتابخانه‌ها را نمی‌سوزاندند بلكه به حمل و نقل آنها به عربی دستور می‌دادند. چنانكه هارون در جنگهای خود در روم كتابهای كتابخانه‌ها را به بغداد برد و طبيب خود يوحنا بن ماسويه را به ترجمه‌ی آنها مامور كرد.[7]اوج نهضت ترجمه در زمان خلافت مامون عباسی است. بعد از هارون الرشيد پسرش امين كه از مادری هاشمی نژاد و حامی سياست عربی بود به خلافت رسيد. ايرانيان امين را كشتند و مامون را كه از مادری ايرانی بود به قدرت رساندند. خلفای عباسی به دليل اينكه به خلافت رسيدن خود را مديون ايرانيان ميدانستند به ايرانيان خيلی پروبال ميدادند و حتی آنها را به وزارت خود منصوب ميكردند. مامون كه هم مادری ايرانی داشت و هم ايرانيان او را به قدرت رسانده بودند بيش از پيش به ايرانيان توجه می‌كرد. سردار بزرگ مامون در اين هنگام طاهر ذواليمينين و وزير او فضل بن سهل سرخسی بود كه هر دو از متعصبين به سياست ملی ايران بودند. توجه مامون به ايرانيان به حدی بود كه مردی شامی به او اعتراض كرد و گفت: "به عرب چنان نظر كن كه به پارسيان می‌نگری" .[8] دكتر ذبيح الله صفا می‌نويسد: نفوذ ايرانيان در دستگاه حكومت اسلامی چند نتيجه داشت و از آنجمله است: 1- رسوخ تمدن و عادات و رسوم و تشكيلات اداری و اجتماعی ايرانيان در تمدن اسلامی  2- انحصار مقامات عاليه به ايرانيان  3- ايجاد نهضت بزرگ علمی و اجتماعی كه منجر به تشكيل تمدن بزرگ اسلامی گرديد.[9]
ترجمه كتابها در تمدن اسلامی با طب و نجوم شروع شد. بر اثر نفوذ مذهب معتزله و نياز معتزليان به بحث و استدلال توجه به ترجمه كتابهای فلسفه و منطق نيز آغاز شد. اما مطلبی كه بايد به آن توجه كرد اين است كه مترجمان و پديدآورندگان واقعی علوم از ستاره‌پرستان حران و يا از مسيحيان آرامی و ايرانی و يا از زرتشتيان و هندوان بودند و غالب آنان هم دين اصلی خود را مدتی در خاندان خويش نگاه ميداشتند و مدتها از قبول اسلام خودداری كردند و اصولا مسلمين تا مدتی چنانكه بايد اقبالی به علوم نداشتند و حتی مخالفت با علوم عقلی را مدتها به عنوان پيروی از دين و مبارزه با الحاد و مذاهب تعطيل به شكل يك سنت موروث نگاه داشته و غالباً دانشمندان خاصه فلاسفه را به كفر و زندقه متهم كرده‌اند.[10]
مولف كتاب "تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی" بخشی از كتاب خود را به ذكر نام مترجمان اختصاص داده است و اين نكته را خاطر نشان كرده است كه تقدم در ترجمه‌ی همه‌ی اين كتب با دو قوم ايرانی و سريانی است و از مابقی اقوام در اين باب شده باشد چندان نيست كه به شمار آيد و با زحمات اين دو قوم سنجيده شود.[11]
افراد و خاندانهای متعددی در نهضت ترجمه نقش مستقیم داشتند از جمله: خاندان بختيشوع از عيسويان نسطوری ايران بودند و پدر خاندان جورجيس رياست بيمارستان جنديشاپور را بر عهده داشت. ابن المقفع كه تا اواخر حيات بر دين زرتشت و علی الظاهر بر دين مانی بود و به زبان پهلوی تسلط داشت، درباره‌ی او گفته‌اند كه زنديق و معارض قرآن بوده است.[12] ثيوفيل الرهاوی – ابن ثوما از نصرانيان رها و مطلع در علم نجوم و رئيس منجمان مهدی خليفه بوده است. خاندان نوبخت كه از زرتشتيان اهواز بوده اند و بعد اسلام اختيار ميكنند. ربن الطبری، طبيب و منجم و عالم به رياضيات و هندسه بوده است. قفطی او را از يهوديان طبرستان و طبری او را نصرانی دانسته است. ابوزكريا يوحنا بن ماسويه از اطباء معروف جنديشاپور و يهودی  بوده است. محمد بن ابراهيم الفزاری از منجمين بزرگ ايرانی معاصر منصور خليفه‌ی عباسی بوده است. خاندان حنين: نخستين فرد اين خاندان ابوزيد حنين بن اسحاق العبادی الطبيب از عيسويان حيره بوده است و تا آخر عمر مسيحی ماند ولی پسرانش داود و اسحاق اسلام اختيار كردند. قسطا بن لوقا البعلبكی اصلش از نصارای شام و شهر مشهور بعلبك بوده است. حبيش بن الحسن الاعسم الدمشقی يكی از مترجمان و طبيبان عيسوی بوده است. عيسی بن چهار بخت از عيسويان جنديشاپور بوده است. ابوزكريا يحيی بن عدی بن حميد بن زكرياء التكريتی المنطقی، مترجم و منطق دان كه بر مذهب نصاری يعقوبی بوده است. ابن وحشية الكلدانی كه نبطی بوده است. كنكه هندی كه از پزشكان هندی جنديشاپور بوده است. ابن دهن كه از مترجمان هندی بوده است. از ديگر مترجمان موسی بن خالد معروف به الترجمان، يوسف الناقل و علی بن زياد التميمی كه هر سه تن ايرانی بوده‌اند.[13]
از كارهای جالبی كه در دوران خلافت عباسی انجام ميشود و كمك زيادی به رونق علم و فلسفه ميكند، ايجاد بيت الحكمه است. زمان دقيق تاسيس اين مراكز مشخص نيست اما به نظر ميرسد در زمان هارون تاسيس شده باشد و در دوران خلافت مامون به اوج رسيده باشد. بر اساس منابع تاريخی نخستين كسانی كه در بيت الحكمة كار می‌كردند ايرانيان بوده‌اند. ديميتری گوتاس می گويد: بيت الحكمة ميراث بر جای مانده از ساسانی است كه در دوره ساسانی كتابخانه‌ی سلطنتی و يك بايگانی مطلوب بوده است.[14]
در مورد خلفایی که مشوق پیشرفت علوم بودند میتوان گفت که برخی از آنان یقیناً مسلمان متعصبی نبوده اند، شايد حكم فقها مبنی بر اسلام ظاهری و زنديق بودن آنها درست باشد. این خلفا، دانشمندان و مترجمان را که غالبا مسلمان نبودند را در عقاید خود آزاد می گذاشتند و به شدت از آنها حمایت میکردند. مثلا منصور به حاجب خود ربیع دستور میدهد که برای جورجیس پسر بختیشوع شراب حاضر کند و وقتی ربیع از این کار امتناع کرد، منصور او را دشنام  داد و گفت باید خود متعهد این کار شوی.[15] نظیر این رفتار را رشید در بزرگداشت جبرئیل بن بختیشوع داشت چنانکه گویند چون به سفر حج رفت در مکه جبریل را دعای خیر کرد. وی را گفتند که او ذمی-نامسلمانانی که در پناه مسلمانان بعنوان شهروند درجه دو و حقوق کمتر زندگی میکنند است. گفت آری و لیکن صلاح بدن من و قوام آن بدوست و صلاح مسلمین به من پس صلاح مسلمانان در نیکو حالی و بقای جبریل است.[16] نمونه هایی از این رفتارها در برابر دانشمندان از خلفای عباسی فراوان است.[17] این رفتارها را با رفتار مسلمانان بنیادگرا و دستور العملهای غیر انسانی و تبعیض آمیز اسلام در مورد رفتار با نامسلمانان مقایسه کنید.
سر انجام عباسیان نیز پس از حمله مغولها و با همکاری و خیانت شیعیان به خلافت اسلامی سرنگون میشود. سرنگون شدن آخرین خلافت بزرگ عربی در تاریخ جهان و پدید آمدن دولتهای محلی در مناطق مفتوحه، بویژه سر کار آمدن سامانیان و سلجوغیان در منطقه ما بر رونق علم و دانش افزود و سنتهای پیش از اسلام را تقویت کرد و اندیشمندان جدیدی ظاهر شدند. ملتهای منطقه از زیر یوغ عرب خلاصی یافتند و اینبار اعراب بودند که برده ترکان شدند و همان بلایی که اعراب مسلمان سر دیگران آوردند ترکان مسلمان با شدت کمتری بر سر اعراب آوردند. بیشتر اندیشمندان و فلاسفه اصلی تاریخ مسلمانان بعد از نابودی عباسیان ظهور کردند، حکومتهای سامانی میزبان ادبا و اندیشمندانی چون رازی، بیرونی، و ابن سینا بودند و آنها را گرامی میداشتند، سلاجقه نیز همزمان با خیام بودند و وی را گرامی داشتند تا جایی که خیام نام گاهشمار خورشیدی خود را به افتخار "سلطان جلال الدین ملک شاه"، "گاهشمار جلالی" نامید.
علت واقعی پدید آمدن پیشرفت های علمی در دوران شکوفایی را باید در شروط مطرح شده در دیدگاه بدیل جستجو کرد.
شرط نخست- سرمایه گذاری برای پیشرفت علم، توسط خلفای عباسی فراهم شد. در مورد اینکه علت این احساس نیاز یا علاقه خلفای عباسی به پیشرفت علم چه بوده است سه دیدگاه مختلف وجود دارد:
دیدگاه نخست- معمولاً دیدگاه ملایان شیعه است و آن این است که امامان شیعه علامه دهر بوده اند و مردم برای یافتن پرسشهای خود به آنها گرایش پیدا میکردند، حال آنکه خلفای عباسی قدرت خود را در نابود کردن ایشان میدیدند لذا سعی میکردند مراکز علمی و علما و فلاسفه و متکلمین دیگر را تقویت کنند و سرمایه در اختیار آنها قرار دهند تا توجه را از آنها به سوی دیگران منحرف کند. این دیدگاه درست به نظر نمیرسد چون شیعیان در دانشمند و فهیم بودن امامان شیعه اغراق میکنند. دلایل دیگری که برای این قضیه آورده میشود یکی علاقه شخصی این خلفا به علم و دانش و هنر و غیره است و دیگری نیاز آنها به پیشرفت علم. ممکن است که بتوان هریک از این سه علت را در کنار هم علل فراهم آمدن سرمایه برای پیشرفت علم بدانیم اما به نگر من مهمترین علت، سومین علت است.
دیدگاه دوم- روشن است که خلفا بیش از هر چیز دیگری علاقه به زنده و سلامت ماندن خود و اعضای خانواده خود داشته اند و دسترسی به پزشک نیازی است که همواره همراه بشر بوده است، لذا اگر دلیل دیگری هم وجود نمیداشت خلفا برای حفظ سلامت و دوام حیات خود هم که شده به پزشکان نیاز داشتند. باید توجه داشت انفکاک علوم مختلف و فلسفه و دسته بندی های امروزی در آن دوره وجود نداشته اند و بطور کلی علم، فلسفه و پزشکی و ریاضیات و اختر شناسی و حتی کهانت را نیز شامل میشده است و یک عالم در همه این موضوعات باید تا حدودی علم می داشت چون این موضوعات در آن دوره به یکدیگر ارتباط تنگاتنگی داشتند. لذا نیاز خلفا به پزشک و در نتیجه تربیت پزشکان و پیشرفت علوم مربوط به پزشکی نتیجه اش پیشرفت در تمام این رشته ها و شاخه ها میشده است و محدود به پزشکی باقی نمیمانده است. بنابر این دلایل کافی برای اینکه خلفا در پیشرفتهای علمی سرمایه گذاری کنند وجود داشته و این سرمایه فراهم بوده است. افزون بر این مهم از دیگر موارد منافع خلفا که در گرو گسترش دانش بود سلامت سپاهیان و تیمار زخمی شده ها بود که این موضوع نیز پیشرفت و گسترش دانش بویژه پزشکی را پر اهمیت تر میکرد.
دیدگاه سوم- افزون بر نفع شخصی خلفا، مسلمانان بطور گروهی به منطقه ای دست یافته بودند که ساکنان آن بر خلاف ساکنین عربستان آن دوره مردمی بافرهنگ و متمدن بودند و از افکار متنوعی برخوردار بودند لذا از مسلمانان دلیل و استدلال میخواستند و مسلمانان برای اینکه در مباحثات شکست نخورند مجبور بودند به رنگ مردم منطقه در آیند، یعنی این مسلمانان نبودند که علم را به منطقه آوردند بلکه این منطقه بود که علم را به مسلمانان آموخت. افرون بر این مسلمانان به دوره ای رسیده بودند که لازم بود مغزها را هم در کنار شمشیر ها بکار بیاندازند تا بتوانند فقه و حدیث و تاریخ را سازمانیافته و دقیقتر کنند لذا مجبور به روی کردن به منطق و فلسفه ای که میراث یونانیان بودند.
شرط دوم- امنیت و ثبات، علی رغم اینکه خلفای عباسی دشمنان بسیاری داشته اند اما نسبت به گذشته حاکمیت آنها امن تر بود و به دلیل خیانت های برخی از ایرانیان همچون افشین، یا همدستی برامکه با خلفای عباسی، بغداد در این دوره از امنیت و ثبات نسبی برخوردار بوده است و جنگ و هرج و مرجی برای مدتها در بغداد شکل نگرفته بود. در بغداد بخاطر قدرت عباسیان و البته خیانتهای ایرانیان امنیت و ثبات حاکم بود.
شرط سوم- پشتیبانی و تکریم از اندیشمندان، نیز در زمان عباسی از جانب خلفا انجام میگرفت، افزون بر علما برخی از خلفای عباسی علاقه مند به موسیقی، هنر و ادب نیز بودند و مروجین و بانیان آنها گاهی مورد تکریم و پشتیبانی دستگاه عباسی قرار میگرفتند.
شرط چهارم- حضور دانشمندان و سابقه علمی، نیز عامل دیگری بود که از آن یاد کردیم و این همان چیزی است که در ایران وجود داشت و در عربستان نمیتوانست وجود داشته باشد! لذا همین عامل است که سبب شده است اسلام در عربستان دانشمند تولید نکند اما به ادعای مسلمانان در ایران سبب تربیت دانشمندان شود! در این باب به سه نکته اساسی باید اشاره کرد:
نکته نخست- قدرت گرفتن براکمه: از وقایع مهم دوره عباسی حضور پر رنگ چند خاندان ایرانی از جمله برامکه، طاهريان، آل‏سهل، برمكیان و بختيشوع، نوبخت و افرادی که به خانواده خاصی مرتبط نبودند بود، که مهمترین آنان خانواده برمکی بود که نماد نفوذ ایرانیان در دستگاه خلافت به شمار میرفتند. بیشتر مورخین برامکه را از نسل برمک از حاکمان بلخ و گرداننده معبد بودائی نوبهار که حکم یک دانشگاه را نیز داشت و مرکزی علمی بود دانسته اند، از این رو این خاندان که تجربه حکومت داشت این تجربه را در اختیار خلفای تازی گذاشت و وزارت چند تن از خلفای عباسی را این خاندان بر عهده گرفتند و به خلفا تا جایی نزدیک بودند که گفته میشود هارون عباسی یحیای برمکی را "پدر" خطاب میکرده است. این خاندان بواسطه همکاری با ابومسلم خراسانی و مبارزه مشترک علیه بنی امیه توانستند پس از سرنگونی آن سلسله به دستگاه عباسی نفوذ یابند. سر انجام برامکه توسط دستگاه خلافت سرنگون و نسلشان منقرض شد، دلیل درگیری بین بنی عباس و برامکه را حسادت بنی عباس به آنان دانسته اند زیرا حضور پر رنگ این خاندان سبب کم رنگی و احساس حقارت کردن خلفا در مقابل ایرانیان میشده است، پس از سقوط برامکه بوده است که جنبشهای شعوبیه در ایران شکل میگیرند و در نهایت سبب سقوط بنی عباس و بازگشت ملل خاور میانه به حکومتهای محلی میشوند. از برجسته ترین کارهای برامکه که در دستگاه عباسی فعالیت میکردند راه انداختن جنبش ترجمه بود که چنانچه گفته خواهد شد تداوم برنامه ای در زمان ساسانیان بوده است و این نهضت ترجمه همان چیزیست که مسبب پیشرفتهای علمی در میان مسلمانان شد. برامکه همچنین افراد فرهیخته و ادیبی خوانده شده اند که طبیعتاً رویی خوش به این موضوعات نشان میداده اند. مهمترین چهره های برامکه خالد، یحیی، فضل و جعفر بوده اند، دانشنامه اسلامی در مورد یحیی برمکی و خدمات او در مدخل برمکیان این چنین گفته است:
درکنار فعالیت سیاسی وحکومتی ، یحیی حامی جدی علوم وفنون وادبیات بود. فهرست نام سرشناسانی که با حمایت او به کار فرهنگی پرداختند، مفصل وتحسین برانگیز است . ترجمه و تفسیر مجسطی بطلمیوس را برخی به تشویق او دانسته اند که چون تفسیر نخست او را قانع نکرد، ابوحَسّان و سَلْم ، صاحب بیت الحکمه ، را بر این کار گمارد و آنان بخوبی از عهده بر آمدند (ابن ندیم ، ص 327). یحیی همچنین مشوق دانشمندان هندی بود. ابن ندیم (ص 409) اشارة صریح دارد به اینکه برمکیان در روزگار فرمانروایی عرب تنها کسانی بودند که در شناخت هند و آوردن حکمای هندی اهتمام جدی داشتند که شاید به سبب خاستگاهشان ، شرق ایران ، باشد. یحیی مُنَکه یا کُنکه هندی را برانگیخت تا کتاب سُسْرَد را حاوی ده مقاله در پزشکی ، به عربی ترجمه کند که تا مدتها و تا زمان رازی «کُنّاش »  =مرجع مختصر و مفید  معتبری در پزشکی بود (ابن ندیم ، ص 360). این دو، منکه و یحیی ، ساعات بسیاری در مصاحبت یکدیگر می گذراندند (ابن قتیبه ، ج 1، ص 24ـ 25). ابن دُهْن ، رئیس بیمارستان برامکه ، از دیگر مترجمان متون طبی از هندی به عربی ، نیز پروردة یحیی بود (ابن ندیم ، همانجا؛ زیدان ، ص 608). علاقة یحیی به هندشناسی موجب شد تا کسانی را به هند فرستد و اطلاعات گرد آمده در اثری با عنوان کتابٌ فیه ملل الهند و ادیانها جمع شود (ابن ندیم ، ص 409). یحیی همچنین از مشوقان انتقال تجارب پزشکی ایرانیان به جهان اسلام بود. خانوادة بختیشوع از جمله پروردگان او و فرزندان وی اند. از ثابت بن سنان حرّانی نقل است که رقم بخششهای برمکیان به جبریل بن بختیشوع (متوفی 213) به هفتاد هزار درهم بالغ می شده است (تنوخی ، 1391ـ1393، ج 8، ص 245). در زمان وزارت یحیی ، بیت الحکمه بنیان گذاشته شد که اصحاب آن از نامیترین متفکران این دوره ، چون علی بن هیثم ، علی بن منصور، سکاک و هشام بن حکم بودند که شخص اخیر از مصاحبین ویژة یحیی بود و مجالس بحث او را در کلام اداره می کرد (ابن ندیم ، ص 223 نجوم نیز از دانشهایی بود که یحیی هم به تشویق صاحبانِ آن و هم به تبحر در آن شهرت داشت (جهشیاری ، ص 200). او حامی ابو حفص عمربن فرخان طبری و ابوبکر محمدبن عمر، پسر او، بود (صفا، ج 1، ص 109ـ110؛ قفطی ، ص 242). ابن ندیم (ص 419) همچنین نام یحیی را در زمرة فیلسوفانی آورده که در کیمیا سخن گفته اند.
یحیی در ادبیات نویسنده ای بلیغ و درست رای و از پیشروان انشا و کتابت در عصر خود بود (یاقوت حموی ، معجم الادباء ، ج 19، ص 5ـ9؛ ثعالبی ، ص 147؛ ابن طقطقی ، ص 235). ابن ندیم او را، به استناد سخن ابن حاجب نعمان و محمدبن داود، در زمرة شاعران «مُقِلّ» (کم گوی ) آورده است (ص 190) و آثار این دوره مشحون از کلمات قصار اوست (برای نمونه رجوع کنید به ابراهیم بن محمد بیهقی ، ج 1، ص 256؛ جهشیاری ، ص 136؛ ابن اثیر، ج 5، ص 116، 132؛ ابن طقطقی ، ص 240).
 
او حامی واقدی و نخستین شناسندة فقاهت و علم او در بغداد بود (ابراهیم بن محمد بیهقی ، ج 1، ص 321ـ322؛ ابن خلکان ، ج 6، ص 224ـ225) و نیز سیبویة نحوی در سفرش به بغداد از حمایت یحیی برخوردار شد و با جایزة ده هزار درهمی وی به بصره بازگشت (ابن ندیم ، ص 57؛ یاقوت حموی ، معجم الادباء ، ج 16، ص 119). شاعرانی چون ابو عمرو کلثوم بن عمرو عَتّابی (حصری ، ج 2، ص 62)، عباس بن احنف ( د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل «عباس بن احنف »؛ جهشیاری ، ص 169)، سلم خاسر (ثعالبی ، ص 77)، ابوالینبغی (جهشیاری ، ص 156)، ابوثابت عبدالعزیزبن عمران زُهْری معروف به ابوثابت اعرج (تنوخی ، 1391ـ1393، ج 6، ص 159) در حمایت او بودند. او مشوق عبدالله بن هلال اهوازی در برگردانیدن کلیله از فارسی به عربی بود (برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به محجوب ، ص 110ـ112). ظاهراً یحیی ' برای آسانیِ به خاطر سپاری کلیله در آموزشهای جعفر، دستور داد که ابان بن عبدالحمید لاحقی آن را به نظم آورد (جهشیاری ، ص 165).
وی همچنین پرورندة دولتمردانی بود که ادامه دهندة سنت برمکیان در دستگاه خلافت بودند، از جمله فضل بن سهل بن زادانْفَرُخ (جهشیاری ، ص 182ـ183)، در واقع ، تمام خاندان سهل که در آن هنگام زردشتی بودند در حمایت یحیی قرار داشتند (هندوشاه بن سنجر، ص 161ـ162) و به دست او مسلمان شدند (عقیلی ، ص 69). یحیی به آبادانی نیز توجه داشت ، از جمله : حفر نهر سیحان ، شعبه ای از دجله در بصره (بلاذری ، ص 119؛ ابن فقیه ، ص 93)، حفر نهر اباالجیل و بنای بازاری در بغداد که بعدها مأمون به اقطاع طاهربن حسین داد (طبری ، ج 8، ص 266؛ جهشیاری ، ص 134؛ ابن قتیبه ، ج 4، ص 110، پانویس 3، یاقوت حموی ، معجم البلدان ، ج 3، ص 195)...
همان منبع در مورد جعفر برمکی گفته است:
جعفر عالم پرور نیز بود. همو در175 بختیشوع را به بغداد فراخواند که بعدها در190 طبیب مخصوص هارون شد (اولیری ، ص 248؛ د. اسلام ، چاپ دوم ، ذیل «بختیشوع »). جعفر موجب آشنایی هارون و جابربن حیّان بود که الادویه را برای او نگاشت و با سقوط برمکیان در 188 به کوفه بازگشت (قنواتی ، ج 2 ب ، ص 774ـ775). و به گفتة برخی ، مراد از جعفری که در آثار جابر از او سخن می رود جعفر برمکی است (ابن ندیم ، ص 420) جعفر، همانند دیگر برمکیان ، از مشوّقان نهضت ترجمه و موجب آشنایی خلیفه با علوم عقلی بود (اولیری ، ص 113، 249).ترجمة اصول اقلیدس و مجسطی بطلمیوس را نیز به اشارة او دانسته اند (همان ، ص 239 و نیز رجوع کنید به یحیی ).
سر انجام برامکه هم که در تاریخ از آن با نام "ایقاع" (به معنی افکندن و برانداختن) یاد میشود چیزی نبود جز اینکه نزدیک هزار تن از افراد این خانواده را در زمان هارون رشید خلیفه مشهور عباسی قتل عام کردند (طبری ، ج 8، ص 296؛ مقدسی ، ج 6، ص 105؛ مجمل التواریخ والقصص ، ص 345) و اموالشان را به غارت بردند به قول همان دانشنامه اسلام "برمکیان پس از سالها حکومت و طی سه نسل احراز مهمترین مقامات دیوانی و حفظ و اجرای روش و منش اداری و نظامی ایران عهد ساسانی همراه با تجدید اشرافیت عرب ، از میان رفتند"، روشن است که حتی دانشنامه اسلامی هم معترف به رفتار "ساسانی" برامکه است، و این گفته کاملاً درست است زیرا در زمان عباسی نیز همچون در دوره ساسانی حل و فصل و اداره بیشتر امور اجتماعی به دست منشیان و مستوفیان بود و در هر دو دوره این کار توسط ایرانیان انجام میشد. حال پرسش بنیادین این است، پیشرفت علوم در عهد ساسانی به چه علت بود؟ به علت حضور اسلام یا به علت حضور برامکه در دستگاه عباسی؟
نکته آخر در مورد برامکه این است که در مورد قتل عام آنان و علت اصلی آن دیدگاه های مختلفی وجود دارد اما آنچه غیر قابل انکار است این است که آنان به جرم یا به بهانه زندیق بودن و بیخدایی و بطور کلی روی خوش نشان دادن به مخالفان اسلام سر به نیست شدند (الفخری، برگ 208 و 209). دانشنامه اسلام در این مورد میگوید:
از آنجا که یحیی و همراهانش در زندان مخصوص زنادقه زندانی شدند (ابن خلکان ، ج 1، ص 337)، می توان احتمال داد که نوعی بددینی و کفر و زندقه نیز به آنان نسبت داده بوده اند. نکاتی چند این گمان را تقویت می کند: در بیت الحکمه جناح نیرومندی از متفکران دگراندیش ، شعوبی یا متعلق به نحله های فکری گوناگون رفت وآمد می کردند. ابوالربیع محمدبن لیث ، دشمن یحیی ، در گفتگو با هارون الرشید بر افکار الحادی وی انگشت می نهد (طبری ، ج 8، ص 288). اصمعی برمکیان را متهم می کند که هر گاه در حضور ایشان سخنان شرک آمیز گفته می شود، شادمان می شوند و در برابر تلاوت آیات قرآن از گفته های مزدک سخن می گویند (جهشیاری ، ص 161؛ ابن قتیبه ، ج 1، ص 51). همچنین آنان متهم شده اند به این که مجوسانی در لباس اسلام اند که آیینهای شرک آمیز را پنهانی به اسلام وارد می کنند (بغدادی ، ص 285). گویا این تهمت در میان مردم پراکنده شده بود، چنانکه یکی از مردمان عادی ، فضل را به سبب زندقه ، ناسزا می گوید (جهشیاری ، ص 208).
و این برخورد مسلمانان با برامکه تازه مسلمان شده بود که سر انجام به جرم کفر و زندیق بودن (ابن خلکان ، ج 1، ص 337) نتیجه خدمات خود به مسلمانان را دیدند و خشونت و توحش خلیفه مسلمان سبب شد که این راز برای همیشه در تاریخ بماند که برامکه براستی چه بودند؟ مسلمان یا بیخدا و زندیق؟ اما آنچه روشن است این است که این خاندان نتیجه خدمات خود به مسلمانان و خیانت خود به ایران زمین را اینگونه دادند و ای کاش همه خائنین به ایران و خادمین اسلام به همین سرنوشت دچار میشدند. سقوط برامکه برای عباسیان نتیجه خوبی نداشت، به قول مسعودی " پس از برمکیان، کارها مختل شد و مردم، بی تدبیری و سوء سیاست هارون را آشکارا دیدند (التنبیه و الاشراف، ص 199).
نکته دوم- سابقه تدریس و ترجمه علوم یونانی در دوران ساسانی: معمولاً بیشترین خدمتی که مسلمانان به علم کرده اند را حفظ و ترجمه آثار یونانی میدانند که در صورت عدم وجود مسلمانان ممکن بود از بین بروند و همانطور که گفته شد برامکه پایه گذار این کار در زمان عباسیان بودند، اما معمولاً نقش ایرانیان در سایر دورانها در حفظ این علوم نادیده گرفته میشود، این درحالی است که این سنت در زمان ساسانی ها نیز وجود داشته است، نه تنها آثار یونانی در دوره ساسانی ترجمه میشدند بلکه ساسانی ها میزبان فلاسفه و دانشمندان یونانی بودند. در اثبات این مدعا از دو کتاب غربی نقل قول خواهیم کرد:
 
خسرو در امور دینی دارای بردباری و تحمل و آزاد اندیشی بود، و ما چیزی از آزار و تبعیض های سازمانیافته مذهبی در دوره حکومت او نمیشنویم. هرچند برخی از زیر دستی های او گاه تعصبات خشکی از خود در مقابل اقلیت های مذهبی نشان میدادند ولی در مقابل جاستینیان (امپراطور روم 483 تا 565 میلادی) که بر منحرفان و کافران دینی بسیار درشت و خشک بود، در دوره خسرو چنین وضعیتی در ایران وجود نداشت. در سال 529 جاستینیان آکادمی آتن را که مرکزی برای تدریس و تحقیق در علوم و فلسفه یونان باستان بود (و موسس آن افلاطون بود)  تعطیل کرد. در نتیجه برخی از فلاسفه به خسرو پناهنده شدند. هرچند خسرو از آنان استقبال کرد و بخوبی با آنها رفتار کرد، ایشان برای میهن خود دلتنگ شدند. بنابر این خسرو در یکی از قرار دادها که بین دو امپراطوری بسته شد برای ایشان از جاستینیان طلب عفو وامان کرد و ایشان توانستند به آتن بازگردند. پادشاه پارس در دربار خود پزشکان یونانی و متفکران متعددی را نگه میداشت و مدرسه ای برای نظریه های یونانی، یا یک دانشگاه ابتدائی برای آنها در گندیشاپور تاسیس کرد که تا دوران اسلامی باقی ماند. نه تنها در این دوره آثار یونانی بلکه آثار سانسکریت نیز به فارسی میانه برگردان شدند. یکی از دانشمندان معروف دربار برزویه نام داشت که بسیاری از ترجمه ها از سانسکریت به پهلوی منسوب به وی است. از جمله مجموعه ای از افسانه ها که در دوره اسلامی به کلیه و دمنه با ترجمه به عربی ابن مقفع شناخته میشود و نام آن پنشاتنترا بوده است.[18]
در زمان خسرو یکم (537-79) امپراطوری ساسانی به اوج خود رسید. در جنگ با امپراطور روم شرقی در سال 540 آنتویچ (Antioch) تسخیر شد و ساکنین آن در شهری در جنوب بابل ساکن شدند که Veh-Antiyak  نام گرفت. برخی از نو افلاطونیان به نظر میرسد که پس از بسته شدن آکادمی آتن کار خود را برای مدتی کوتاه در دانشگاه جدید التاسیس جندی شاپور در خوزستان ادامه دادند.[19]  گنجینه هایی از علوم و فلسفه یونانی در دوران هلنی و نو افلاطونی در ایران زیر نظر شاپور یکم و خسرو یکم یا در مدارس مسیحیان ناسبی ساکن ایران در گندیشاپور، جایی که سرانجام به مسلمانان رسید و به اروپاه باز گشت ترجمه شدند... فلسفه یونانی بدون تردید مورد تقدیر و تلفیق پارسیان قرار گرفت تا جایی که دیدگاه های ارسطویی در مورد ماده، فرم و معنی در بخشهایی از سنت های زرتشتی دیده میشوند هرچند با باقی این آثار تجانسی ندارند.[20]
دستاوردهای انوشیروان شامل سازماندهی مالیات بر زمین، سیستم ازرش گذاری روی غلات و علوفه بود. او همچنین ارتشی قوی با حقوق ثابت ایجاد کرد و جلوی سوء استفاده هایی که در ایران هنوز هم ادامه دارد همچون حقوق در نظر گرفتن برای انسانهایی که وجود ندارند در سیستم اداری را گرفت. نگرانی دایه وارانه او بر کشاورزی، که شامل کشت در زمینهایی که زیر کشت نرفته بودند میشد، و دامپروری، در دوره حاکمیت او ثابت بود. او همچنین با دانستن اینکه به جمعیت بیشتری نیاز است اصرار داشت که هر زن و مردی باید ازدواج کند و کار کند. گدایی و بیکاری هردو در زمان سلطنت این پادشاه جرمهایی قابل مجازات بودند. او اهمیت ارتباطات را از غفلتهای پادشاهان دیگری که سرنگون و نابود شده بودند دریافته بود. او امنیت راه ها را فراهم کرده بود و مسافران را تشویق میکرد که به ایران سفر کنند، مهمان نوازی و سخاوت فراوان در میزبانی از میهمانانش از خود نشان میداد. در میان میهمانان وی هفت تن از فلاسفه نوافلاطونی یونانی که جاستینیان آنها را تبعید کرده بود وجود داشتند و ادوارد براون معتقد است اهمیت حضور آنان در دربار را میتوان در ترویج تصور در آینده ایران دریافت.
هواداری و وابستگی این حاکم چند بعدی به دانش نیز بسیار شدید بود. انوشیروان آثار ارسطو و افلاطون را به زبان فارسی که به دستور خود او ترجمه شده بودند مطالعه کرد. او دانشگاهی را در گندیشاپور بوجود آورد، که در آن پزشکی بطور اخص تدریس و تحصیل میشد، در حالی که از فلسفه و باقی رشته های ادبی نیز غفلت نمیشد. فرامین اردشیر در دوره او منتشر و قانون اعظم کشور شدند. خدای نمک یا "کتاب شاهان" نوشته شد که تمام تاریخ و اسطوره های دانسته شده ایران تا آن زمان را در خود داشت و این کتاب بعدها منبع شاهنامه فردوسی شد. حتی از هند که در دور دست قرار داشت نیز کتابهای پیلپای، جانشین آیسوپ ادیب هندی و بازی شطرنج نیز به ایران آورده شد. همچنین دو تن از مغان برای نخستین بار تخم کرم ابریشم را از ختن آوردند.
آنچه از این تحلیل های تاریخی مشخص است این است که نهضت ترجمه پیش از عباسیان در دوران ساسانی وجود داشته است و کار جدیدی نبوده است که در زمان بنی عباس شروع شده باشد. نکته جالبی که در این میان وجود دارد این است که دوره طلایی زرتشتی یعنی دوران ساسانی و دوره طلایی اسلام یعنی دوره بنی عباس هردو همزمان شده اند با نهضت های ترجمه آثار یونانی و فهم آنها.
نکته سوم- انتقال مدارس قبطی به حران: دانسته است که اسکندر پس از فتح مصر دریافت که مصریان روی خوش به او و باقی ماندگانش نشان نخواهند داد از این رو شهر جدیدی را تاسیس کرد که اسکندریه نامیده شد. همچنین روشن است که پس از افول یونان شهر اسکندریه جای آتن را گرفت و به مرکزی برای علم و اندیشه تبدیل شد، کتابخانه اسکندریه یکی از مهمترین و شاید مهمترین مراکز علمی جهان با آثار بسیار مهم و ارزشمند در همین منطقه شکل گرفت که بعدها وقتی به دست مسلمانان افتاد به دستور عمر بن خطاب خلیفه دوم مسلمانان و با این استدلال شخص خلیفه که "(این کتابها) یا با قرآن در تناقضند که در اینصورت کفر آمیزند، یا با قرآن سازگارند که در اینصورت اضافی هستند" بعنوان سوخت برای گرم کردن حمام سربازان استفاده شدند و نتیجه قرنها تلاش و تکاپوی دانشمندان و فلاسفه به همین سادگی به دست مسلمانان از بین رفت.[21] همین انتقال مرکزیت در میان قبطیان (ساکنین مصر) سبب رواج علوم و اندیشه های یونانی شد و ایشان مدارس متعددی برای تدریس این موضوعات به راه انداخته بودند. یکی از منابع در این پیرامون گفته است:
در نگاه نخست به نظر میرسد تمامی آثار یونانی در ارتباط با علم و فلسفه به عربی ترجمه شدند، ولی اینگونه نبوده است. مطالعات اخیر نشان میدهند تنها آن بخش از آثار یونانی ترجمه شده بود که در دوران هلنیستی هنوز بر آن تفکرات ارج نهاده میشد، این مجموعه ترجمه شده شامل تمام آثار ارسطو به غیر از "سیاست" اوست، حتی اشعار نیز به عربی ترجمه شده بودند، و جای تحیر است که چگونه این اثر برای مردمی که آشنایی با دراما نداشتند قابل هضم بود. اندیشمندان پیشا سقراطی نفی شدند و به برخی از نویسندگان متاخر بیش از مقداری که در اروپا بعدها به آنها توجه شده بود. آثار جالینوس (پزشک یونانی 131-201 پس از میلاد) مسلماً به عربی ترجمه شدند و آثار اصیل یونانی او اکنون باقی نمانده اند. بنابر این ترجمه آثار یونانی نوری نه تنها بر ریشه های فلسفه در عربی بلکه همچنین بر تاریخ آینده علوم و فلسفه یونانی در دوران هلنیستیکی تاباند.
یکی از محققین نقش گندیشاپور و سنت اسکندریه را اینگونه در پیشرفت های علمی مسلمانان بیان کرده است:
موفقیت تمام این نهضت ترجمه تنها به این دلیل ممکن شد که تماسهایی با سنتی زنده وجود داشت. مهمترین آنها مدرسه گندیشاپور بود. از سال 765 تا 870، خانواده بختيشوع از نسطوریان پارسی، این مرکز پزشکی را برای دربار به خلیفه معرفی میکردند، و همزمان مسئول آموزش در بیمارستان بغداد بودند. افزون بر برنامه درسی بسیار دقیق، باید در این مرکز فلسفه نیز آموزش داده میشد. پس از این سنت، دومین سنت مربوط به سنت فلسفی اسکندریه بود.[22] این واقعیت که پیش از فتوحات عربی، زبان سریانی داشت جایگزین یونانی میشد اینطور می نمایاند که زبان یونانی از وضعیت سالمی برخوردار نبود- شاید بخاطر قوی شدن ناسیونالیسم در میان قبطی ها، یا شاید هم بخاطر دیدگاه غیر متافیزیکی آنان بود. هرچه دلیل این تغییر باشد، و ممکن است در ارتباط با زندگی ضعیف فکری مسلمانان در مصر هم بوده باشد، در حدود سال 748، دانشگاه (از اسکندریه) به شهر انطاکیه (در ترکیه) منتقل شد و در آنجا برای بیش از یک قرن باقی ماند، ولی در حدود سال 850 به سمت شرق در حران (در ترکیه) در راه موصل مهاجرت کرد و پس از حدود نیم قرن به شهر بغداد پیوست. این مهاجرت اغلب شامل مهاجرت معلمان و تا حدودی مهاجرت کتابها میشد. به نظر میرسد این دسته از مهاجران سهم کاملی در زندگی فکری پایتخت داشتند یا دستکم این مهاجران نسبت به فلسفه سمپاتی داشتند.[23]
روشن است که این عوامل را هرگز نمیتوان در بررسی پیشرفت علمی مسلمانان نادیده گرفت و هجوم اعراب بیابانی مسلمان به منطقه را تنها علت و یا علت اصلی دانستن این پیشرفتها، به شدت سطحی نگرانه و غیر منصفانه است.

۲.۳ دوره انحطاط و پسرفت علمی در میان مسلمانان

در مورد ارزش پیشرفتهای علمی و فلسفی که در دوره شکوفایی به نام مسلمانان ثبت شده است اخیراً دیدگاه های جدیدی مطرح شده است که میگویند این پیشرفتها اساساً ناچیز بوده اند و اهمیت زیادی نداشته اند و در مقایسه دوره طلایی یونان باستان و دوره پس از رنسانس اروپا بسیار کوچک هستند. برای نمونه به نوشتاری با فرنام "عصر نه‌چندان طلایی فلسفه‌یِ اسلامی" نگاه کنید. اما به هر روی دوره ای که در بخش پیش راجع به آن سخن گفتیم طول عمری داشت و به پایان رسید.  دوره انحطاط علم با از بین رفتن همان شرایط دیدگاه بدیل  شروع میشود. برای نمونه پس از حمله سلجوقیان و غزنویان قدرت و اقتدار عباسیان تضعیف میشود و در نتیجه امنیت و ثبات برای مدتی از میان میرود. همین دوره با طرح بیش از پیش آراء اهل سنت و حدیث و در نتیجه رواج تعصبات دینی همزمان است. تسلط سلجوقیان و غزنویان بیشترین تاثیر را در مورد انحطاط علم در ایران دارد.
اما علت اصلی انحطاط علم احتمالاً مخالفت اهل دین با علم و تکفیر دانشمندان و فلاسفه است. در یک کلام میتوان گفت دیدگاه غزالی در میان مسلمانان پیروز شد و حتی تلاش فلاسفه ای مانند ابن رشد در ستیز با آن موثر واقع نشد و در میان مسلمانان دین خویی بر خردگرایی پیروز شد، حال آنکه در اروپا اتفاق دقیقاً برعکسی در شرف رخ دادن بود. اهل دین که همیشه افکار عمومی را در دست خود دارند، شروع به تحریک مردم بر ضد دانشمندان و فلاسفه کردند. با مطالعه تاریخ و اشعار به جای مانده از آن دوران می توان فضای ضد علم آن زمان را تصور کرد. شاعرانی مانند سنایی، خاقانی، فرغانی و جامی اشعار زیادی در تکفیر فلاسفه و دانشمندان دارند.[24] در این دوران هر کس که به علوم توجه داشت را زندیق و ملحد میدانستند. چنان فضایی بود که برخی از دانشمندان از اینکه عمری در پی علم و فلسفه بودند اظهار پشیمانی و توبه میکردند. مثلا در مورد حسن بن محمد بن نجاء الاربلی که فیلسوفی شیعی و مردی مشهور در علوم عقلی بود، آورده اند که آخرین سخن او در بستر احتضار این بود که: "صدق الله العظیم و کذب ابن سینا" و روایتی نظیر این را هم در باب ابوالمعالی جوینی استاد غزالی نسبت به اشتغال وی به علم کلام گفته اند.[25] مردم نیز تحت تاثیر کلام رهبران مذهبی خود، نقش زیادی در این ماجرا داشتند، چنانکه آورده اند: مردم اندلس هر کس که به فلسفه و نجوم اشتغال داشت را زندیق می خواندند و اگر از وی شبهه و لغزشی دیده شود قبل از اینکه به درگاه سلطان برسد او را سنگسار می کردند یا می سوزاندند.[26]
با همراهی خلفا با این حرکت دیگر کار تمام شد.اولین خلیفه ای که گرایش زیادی به اهل سنت و حدیث داشت، المتوکل علی الله بود. در دوران او بود که سختگیری نسبت به اهل ذمه که غالب آنان خاصه مسیحیان دوستداران و حاملان علوم اوائل بودند شروع شد. المتوکل فرمانهای سخت نسبت به آنان مانند دوختن غیار و داشتن عمامه های عسلی رنگ و نظایر ان داد.[27] بعد از المتوکل هم این جنبش ضد علم با فراز و فرودهای خود توسط خلفای دیگر ادامه یافت. ابن الاثیر در خوادث سال 279 می نویسد که در این سال وراقان (صحافان- کتابفروشان) از فروش کتب کلام و جدل و فلسفه ممنوع شدند.[28] سوزانیدن کتابهای فلسفه و آزار صاحبان آنها هم در قرن پنجم و ششم امری معتاد بود و ما در متون تاریخی به نمونه هایی فجیع از این کار بر میخوریم.
به فرمان منصور بن ابی عامر غیر از کتب طب، حساب و لغت و فقه، بقیه کتابها در محضر خواص علما سوخت و مدفون گشت.[29] خلیفه یعقوب موحدی همه آثار علمی ابن رشد غیر از کتابهای طبی، ریاضی و فقه و هیئت را سوزاند و او را تبعید کرد. این خلیفه با مشورت فقیهان فرمانی صادر و آشکارا فلاسفه را رد کرد و مردم را از خواندن کتابهای فلسفی بر حذر داشت و دست زدن به این رشته را بر همگان حرام کرد.[30] اتحاد خلفا و فقها و تحریک مردم به طور کلی آزادی و امنیت را از بین میبرد. جدیت این همکاری حکام در همراهیشان با فقها تا حدی بود که حاضر بودند اطرافیان خود را نیز به همین منظور به قتل برسانند.  پسر وزير مهدی (خليفه عباسی) به فرمان خود مهدی کشته شد:" چون زندقه و كفر پسر وزير در ذهن مهدى استوار شد وى را نزد خود خواست، و قدرى از قرآن كريم از وى پرسش كرد، ولى پسر وزير نتوانست جواب بگويد،[...] مهدى نيز به يكى از حاضرين فرمان داد پسر وزير را بكشد، آنگاه گردنش زده شد".[31]
در مورد سرمایه ابتدا باید دانست که سرمایه لازم برای اداره مدارس چگونه تامین می شده است.
میبینیم که بواسطه همراه شدن خلفا با فقها سرمایه پشتیبان علم نیز در اینجا از بین میرود و دیگر تامین نمیشود. مولف کتاب " تاریخ دانشگاه های بزرگ اسلامی" منابع مالی مخصوص تعلیم را به پنج گروه تقسیم میکند: 1-هدایای خلفا و حکمرانان   2-دستمزدهای خصوصی که با توافق میان استادان و دانشجویان تامین می گردد.    3-موقوفات   4-بخششها و کمکها و صدقات  5-زکات شرعی. تمام موارد به استثنای مورد دوم در اختیار حاکم و مردم هست که مسلما این سرمایه را صرف کفر نمیکردند! دکتر صفا پیرامون این موضوع در ذیل حوادث قرن پنجم تا آغاز قرن هفتم مینویسد: در این هنگام تعداد مدارس زیاد بود، این مدارس توسط مردم دیندار برای کسب ثواب اخروی و خدمت به دین و نشر علوم دینی تاسیس می شد. طلاب علوم که میدیدند علوم عقلی مورد بی مهری عامه و امرا و روساء قوم است، و در مقابل تحصیل در مدارس دینی موجب رفاه حال و داشتن راتبه و وظیفه معین خواهد بود، بدانها روی مینهادند. در اين مدارس  مطالعهء  كتب  علمي  و  خاصه  فلسفه  جداً ممنوع بود و كسي ياراي آن نداشت كه در آنها بتعليم و تعلم علوم  اوايل  اشتغال  ورزد  و  حرفي  از  فلسفه  و  هندسه  و نجوم بميان آورد.[32] در گوشه و کنار نیز اتفاقات مشابهی می افتاد و مذهبیون هرجا که توانستند ریشه به تیشه پیشرفتهای علمی زدند از جمله رصد خانه و دانشگاه معروف سمرقند كه بدست پادشاه علم دوست، الغ بيگ در قرن پانزدهم تاسيس شده بود و به گفته "تاريخ علم كمبريج" بزرگترين رصد خانه جهان در عصر خودش بود، پس از مرگ الغ بيگ به سرعت رو به افول گذاشت و سرانجام در قرن شانزدهم بدست متعصبان مذهبی با خاك يكسان شد.[33]
افزون بر تمام اینها سهم "نهضت ترجمه" در پیشرفت مسلمانان سهمی بسیار بزرگ است تا جایی که شاید بتوان مهمترین کاری که مسلمانان برای علم کردند همین نهضت ترجمه بوده است و این تمثیل بی ادبانه قرآن که "سوره جمعه آیه 5: ...مثل آن خراست که کتابهايی را حمل مي کند..." و در بیت "نه معلم بود نه دانشمند، چهارپایی بر او کتابی چند" به زیبایی آمده است، اتفاقاً در مورد خود مسلمانان بویژه مسلمانانی که از زادگاه اسلام آمده بودند صدق میکند، چون نقش چهارپایی را بازی کرده اند که علوم یونانی و ایرانی و هندی و غیره را مدتی حمل کردند و طبیعتاً آنچه میشد ترجمه کرد محدود بود و روزی تمام میشد و در نتیجه دیگر چیزی برای حمل کردن وجود نداشت. همین اتفاق نیز افتاد و تنها دوره ای از تاریخ علم که در آن مسلمانان اهمیتی پیدا میکنند اینگونه به پایان رسید. البته منظور این نیست که این حمل کردن حقیر شمرده شود، بلکه خود این حمل کردن دارای اهمیت است و باید به مسلمانان بخاطر این پیشرفت از آن بربریت به این حد که توانستند علومی را حمل کنند تبریک گفت. و مسلمانان و بخصوص اعراب مسلمان اگر درک داشته باشند، باید ایرانیان و نامسلمانان را شاکر باشند که استاد و آموزگار آنها در این پیشرفت از آن بربریت به این حمالی بودند.
جالب اینجاست که همانطور که در بخش پیشین گفته شد کار اصلی همین نهضت ترجمه که مدیریت آن بود نیز چنانچه در بالا گفته شد توسط ایرانیان قبل از حمله تازیان در دوره ساسانی آغاز شده بود و در دوران عباسی توسط خاندانی که به دست مسلمانان قتل عام شد (برامکه) ادامه یافت، و جالبتر اینکه به گفته یکی از محققین "اکثر مترجمین آثار یونانی به عربی از مسیحیان نسطوری ایرانی بودند"[34] محقق دیگری در معرفی ابن مقفع از زنادقه معروف که در همین نوشتار معرفی خواهد شد نوشته است "ابن مقفع یکی از شخصیت های اصلی در میان گروهی از زرتشتیان یا مانویان یا دیگر ثنویان، آزاد اندیشان و هواداران باورهای دیگر بود که بطور کلی "زندیق" نامیده میشدند. روحیه آزادی خواهی که بر این گروه مسلط بود، به نهضت ترجمه یاری کرد و انگیزه پشت نهضت ترجمه به احتمال زیاد حفظ کتابهای مهم پارسیان در دوره پیش از اسلام بود".[35] لذا جای تاکید و دقت اینجا است که همین نقش کوچک را هم در واقع دیگران که حتی مسلمان هم نبودند انجام دادند ولی نتیجه کار به اسم مسلمانها نوشته شد و مسلمانها بدون اینکه نامی از ایرانیان ببرند تمام اعتبار این نهضت ترجمه را نیز به خود اختصاص داده اند.

۳ آیا اسلام علت پدید آمدن این پیشرفت ها بوده است؟

در این بخش استدلالهای رایج در میان مسلمانان برای اثبات اینکه علت پیشرفتهای علمی اسلام بوده است آورده میشود و به ترتیب به هر کدام پاسخ داده میشود. در بخش نخست ادعای مبتنی بر تقدم هجوم اسلام بر پیشرفت علم رد میشود. در بخش بعدی این ادعا که اسلام توصیه به علم آموزی میکرده است و مواردی از جمله امکان آزاد شدن اسرا در صورت سواد آموزی به مسلمانان و احادیثی همچون زگهواره تا گور دانش بجوی و غیره رد میشوند و در قسمت پایانی این ادعا که مردم عادی در زمان ساسانیان با استناد به شاهنامه حق تحصیل نداشته اند رد میشود.

۳.۱ چون پیشرفت علمی پس از حمله اسلام به ایران بوده است

یکی از دلایلی که گاهی برای اثبات علت بودن اسلام برای پیشرفت علمی اقامه میشود این است که پیش از حمله اسلام دانشمندان برجسته و پیشرفتهای علمی مهمی وجود ندارد و تنها پس از حمله اسلام است که اینها بدست آمده اند. لذا میتوان نتیجه گرفت که اسلام علت این پیشرفت هاست. این استدلال نما آلوده به یک مغلطه منطقیست.
تقدم علت و تاخر معلول برای اینکه این دو در رابطه علیت قرار گیرند شرط لازم است اما شرط کافی نیست. بعبارت دیگر نمیتوان تنها از اینکه اتفاقی موخر بر اتفاق مقدمی است نتیجه گرفت که دومی معلول و نخستین علت است. پیرامون اینکه شروط کافی برای برقراری علیت چیست در نوشتاری با فرنام "علیت و امکان ناپذیری منطقی یک علت الهی" پاسخهایی آمده است اما آنچه روشن و قابل اثبات است این است که این شرط، کافی نیست و شرط کافی فرض کردن این تاخر را "مغلطه تعاقب" یا "Fallacy of ad hoc" مینامند. برای مطالعه بیشتر روی این مغلطه از نوشتاری با فرنام "مغلطه تعاقب" دیدن کنید.
این قضیه را میتوان با مثالهای نقض ساده و متعددی اثبات کرد، برای نمونه دو اتفاق پای بر ماه گذاشتن و حملات تروریستی اسلامگرایان به برجهای دو قولوی در یازده سپتامبر را در نظر بگیرید. روشن است که اتفاق نخست سالها پیش از اتفاق دوم افتاده است و تا زمانی که امریکایی ها پایشان را روی ماه گذاشتند حملات یازده سپتامبر صورت نگرفته بود لذا شرط تقدم و تاخر زمانی که قرینگی زمانی نیز خوانده میشوند بین این دو اتفاق وجود دارد، حال آیا میتوان گفت "علت حملات تروریستی اسلامگرایان به برجهای دو قلو، پا روی ماه گذاشتن توسط امریکا بود" ؟ روشن است که نمیتوان چنین چیزی را نتیجه گرفت، لذا هر تقدم و تاخری علیت را نتیجه نمیدهد. ممکن  است میان اتفاق موخر و مقدم اتفاقات دیگری افتاده باشند که آن اتفاقها علت اتفاق موخر باشند و اتفاق مقدم کاملاً بی ارتباط با اتفاق موخر باشند یا دستکم اتفاق مقدم علت تامه (علت یا عللی که به تنهایی به تحقق معلول وجوب میبخشند) نباشد.
روشن است که از تقدم حمله اعراب به ایران و تحمیل اسلام بر ایرانیان بر پیشرفت علمی نمیتوان نتیجه گرفت که اسلام علت این پیشرفت بوده است.

۳.۲ چون اسلام توصیه به آموختن علم میکند

برخی مسلمانان را گمان بر آن است که اسلام توصیه بر دانش اندوزی میکند. آنها میگویند قرآن و حدیث بر این موضوع تاکید کرده اند و این توصیه بوده است که سبب پیشرفت علوم شده است. در نقد این دیدگاه باید به چند نکته توجه داشت.
یکم- توصیه به علم اندوزی برای پیشرفت علمی کافی به نظر نمیرسد. به نظر نمیرسد فرد سالمی روی کره زمین وجود داشته باشد که آموختن علم به معنای عام آنرا امری ناپسند بشمارد. لذا توصیه یک فرد به علم آموزی اگرچه امری مثبت ولی چندان مهم نیست، زیرا همه آدمها میدانند که علم اندوزی خوب است جهل بد است. از این روشنتر آن است که توصیه به علم یقیناً نمیتواند علت تامه برای پیشرفت علم باشد، چه اگر این بود هر جایی میشد با تبلیغ علم آموختن مردم را عالم کرد. مگر در ایران کنونی کسی مردم را توصیه به علم نمیکند؟ پشت دفاتری که محصلان در ایران می خریدند برای سالها نوشته شده بود "تعلیم و تعلم عبادت است-امام خمینی"، بعبارت دیگر "علم آموزی" از توصیه هم گذشته بود و به یک عبادت تبدیل شده بود، آیا این توصیه سبب دانشمند شدن و دانشمند پرور شدن مردم ایران شد؟ روشن است که توصیه به علم به خودی خود هیچگاه نمیتواند برای پیشرفت علم کافی باشد بلکه برای پیشرفت علم به عوامل دیگری نیاز است. لازم به یاد آوری است محمد حتی زمانی که فرصت علم آموزی داشت نه مدرسه ای باز کرد نه خود به تحصیل علم پرداخت، بلکه به شدت مشغول زنانش و امور دیگر شد.
دوم- هیچگاه از هیچیک از دانشمندان نقل نکرده اند که گفته باشد به دلیل توصیه اسلام به علم آموزی عالم شده است. روشن است که اگر چنین عامل مشترکی میان این اندیشمندان وجود میداشت احتمالاً آنرا تشخیص میدادند، حال آنکه چنین نبود و بسیاری از دانشمندان و اساتید فلاسفه و دانشمندان اساساً یا مسلمان نبوده اند یا مسلمانان بنیادگرا و خیلی مذهبی نبودند.
سوم- گفته میشود که محمد به اسرای جنگی این امکان را میداده است که با آموختن سواد به چند تن آزاد شوند. روشن است که این گفته نیاز به استناد دارد و یقیناً اگر استنادی هم صورت بگیرد مربوط به یک یا چند جنگ مشخص خواهد بود چون در برخی موارد محمد اسرای جنگی را کشت بدون اینکه به آنها چنین فرصتی داده شود، مثلاً قتل نضر بن حارث در جنگ بدر از این دست قتل ها بود. اما فرض کنیم محمد چنین فرصتی به اسرای جنگی میداده است، آیا این را میتوان به این معنا دانست که اسلام مشوق علم آموزی بوده است؟ مسلماً اینطور نیست چون آموختن سواد با عالم شدن بسیار متفاوت است، چون هرکس سواد دارد عالم نیست. این است که توصیه به سواد آموزی نیز برای پیشرفت علم کافی نیست. افزون بر این، تمام رهبران سیاسی چه ظالمان و دیکتاتورها چه افراد صالح همواره مایل به جذب افراد باسواد و تربیت یاران خود بوده و هستند به این دلیل ساده که میتوانند از علم آنان به نفع خود استفاده کنند. برای نمونه هیتلر دانشمندان و متفکران برجسته ای را برای رسیدن به اهدافش استخدام میکرد. برای نمونه روستایی در برزیل وجود دارد که توجه افراد را بخاطر وجود دو قلوهای متعدد به خود جلب کرده بود، پس از تحقیقات به عمل آمده معلوم شد شخصی به نام ژوزف منگل از دانشمندان نازی که مسئول تحقیق در مورد دو قولو ها برای ازدیاد جمعیت آریایی های بور و چشم آبی بوده است، پس از جنگ جهانی دوم بعنوان دامدار در روستاهای دور افتاده برزیل کار میکرده است و به زنان باردار شربتی میداده است.[36]
چهارم- برخی احادیث که ظاهراً مشوق علم آموزی هستند اساساً جعلی هستند و هرگز بر زبان محمد نیامده اند، برای نمونه این بیت از شاهنامه "چنین گفت پیغمبر راستگوی---زگهواره تا گور دانش بجوی" را به محمد نسبت میدهند حال آنکه در هیچیک از کتب معتبر و مهم حدیث چنین حدیثی از محمد نیامده است و این حدیث از احادیثی است که همچون "نظافت از ایمان است"، بیهوده بر سر زبان مردم افتاده است. آیت الله منتظری که مقامش در تحدث شبیه مقام انیشتن در فیزیک است در کتابش نوشته است "البته اين جمله به عنوان حديث شايع است هرچند من نيافتم".[37]  احادیث دیگری همچون "علم بجویید حتی اگر در چین است" نیز از احادیث محکم نیست و تنها در کتابهای دسته چندم و حاشیه ای حدیث یافت میشود. حال آنکه این احادیث علی رغم جعلی و ضعیف بودنشان بیش از بسیاری از احادیث محکم توسط مسلمانان تبلیغ میشوند.
پنجم- معنی علم در عربی گسترده تر از آن است که امروز در فارسی دانش خوانده میشود و یا در انگلیسی Science خوانده میشود. علم هر دانسته ای را شامل میشود. این است که توصیه اسلام به علم را نمیتوان لزوماً توصیه اسلام به آموختن ریاضیات، جبر، هندسه، فیزیک، شیمی، طب، روانشانسی، جامعه شناسی و فلسفه دانست، بلکه باید از منابع اسلامی پاسخ این پرسش را یافت که منظور از علم چه بوده است. اگر اسلام آنقدر توصیه به "علم" به معنای دانش امروزی کرده است  چرا حوزههای "علمیه" قم و نجف تاکنون هیچ کشف علمی نداشته اند، چرا علمای اهل سنت تاکنون هیچ وسیله و ابزار جدیدی اختراع نکرده اند؟ اینجاست که پی میبریم منظور منابع اسلامی از علم احتمالا چیز دیگری است. حال با نگاه به برخی منابع اسلامی این حدس را اثبات میکنیم.
حدیثی از پیامبر اسلام وجود دارد که میگوید: علم دو تا است،علم اديان و علم ابدان (يعنى علم شريعت و علم پزشكى).[38] پیامبر اسلام در این حدیث کمی به علم پزشکی لطف کرده است و آن را جز علوم حساب کرده است. البته این پزشکی با پزشکی که ما میشناسیم فاصله زمین تا آسمان را دارند و احتمالاً همان علوم پزشکی است که امام صادق و امام رضا به دنبالش رفته اند، ولی ما در اینجا از این بحث میگذریم. به طور کلی میتوان گفت که در اسلام منظور از علم همان علم دین است که توسط گفتن و شنیدن منتقل میشود. به این حدیث توجه کنید:
سليم بن قيس هلالى گويد از على «ع» شنيدم كه ميفرمود بابى طفيل اى ابى طفيل علم دو علم است علمى كه بايد مردم در آن تأمل كنند و آن علم دين است و علمى كه جاى تأمل و تفكر نيست و آن قدرت خداى عز و جل است.[39]
در احادیثی دیگر علم اینگونه تعریف شده است:
عبد اللَّه بن ميمون قدّاح از امام صادق (ع) و او از پدرش نقل مى‏كند كه مردى به حضور پيامبر خدا (ص) رسيد و گفت: يا رسول اللَّه علم چيست؟ فرمود: سكوت، گفت: پس از آن چيست؟ فرمود: گوش دادن، گفت: پس از آن چيست؟ فرمود: حفظ كردن، گفت: پس از آن چيست؟ فرمود: عمل كردن به آن، گفت: پس از آن چيست؟ فرمود: گسترش دادن آن. همچنین امام صادق عليه السلام فرمود: دانش مردمان را در چهار خصلت يافتم: اول آنكه پروردگارت را بشناسى، دوم: آنكه كار خدا را با خود بدانى، سوم: آنكه بدانى خدا از تو چه مى‏خواهد و چهارم: آنكه بدانى چه چيز تو را از دينت بيرون مى‏كند. شارح اصول کافی در ادامه می افزاید: و خلاصه علم مفيد از نظر قرآن و پيغمبر و امام صادق در اطراف همين مطالب دور ميزند و علوم ديگر در آنها زياديست چنانچه در اين حديث پيغمبر فرموده: بود و نبودش سود و زيانى ندارد.[40]
در قرآن آیه ای (آیه 28 سوره فاطر) هست مبنی بر اینکه فقط دانشمند از الله میترسند:
إِنَّمَا يخَْشىَ اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَؤُاْ إِنَّ اللَّهَ عَزِيزٌ غَفُورٌ
هر آينه از ميان بندگان خدا تنها عالمان از او مى‏ترسند. و خدا پيروزمند و آمرزنده است.
با این منطق قرآنی میان ترسیدن از الله و علم رابطه ای مستقیم وجود دارد. آقای عبدالعلی محمدی شاهرودی در دنباله این آیه مینویسد: علم خشيت آور است؛ يعنى هر كه علم دارد، خشيت دارد و از آن سو در ادعيه تصريح شده است كه هر كس خشيت ندارد، عالم نيست.[41] حال به دانش‏هاى بشرى بنگريم؛ فيزيك، شيمى، پزشكى و حتّى دانش‏هاى ما ورايى هيچ كدام به خودى خود خشيت‏آور نيستند. چه بسيارند دانشمندانى كه به كل منكر وجود خدايند![42]
احادیثی نیز وجود دارند که مستقیما میگویند منظور از علم، علم به حلال و حرام است:
پيغمبر (ص): در تحصيل علم بكوشيد كه فرا گرفتن آن حسنه و گفتگويش تسبيح و كاوش در آن جهاد و آموختن او به جاهل صدقه و نشرش موجب قربت است؛ زيرا علم راهنماى حلال و حرام است، طالب خود را به بهشت مى‏كشد... علم وسيله طاعت و عبادت و شناسائى خداست، با علم به يگانگى خدا پى برند، به خويشاوندان احسان كنند، حلال و حرام را باز شناسند و بالاخره علم چراغ راه عقل است.[43] حضرت باقر عليه السّلام فرمود: اگر نزد جوانى از شيعيان رفتى و ديدى دنبال علم نمى‏رود و دينش را تعليم نمى‏گيرد او را تنبيه كن. حضرت صادق عليه السّلام فرمود: در طلب دانش شتاب كنيد، سوگند بخدائى كه جانم در دست او مى‏باشد يك حديث در حلال و حرام كه از يك عالم صادق فراگيرى بهتر است از دنيا و هر چه در آن از طلا و نقره است.[44]
احادیث زیادی وجود دارند که میگویند که علم باید با عمل همراه باشد. از این احادیث نیز میتوان نتیجه گرفت که منظور همان علم دین است. در احادیث دیگری تصریح کرده اند که عالم بی عمل به جهنم میرود:
پیغمبر(ص):عالم و علم در بهشتند اگر عالم بعلم خويش عمل نكند علم و عمل در بهشتند و عالم در جهنم.[45] از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام مروى است كه فرمود كه: در جهنّم آسيابى است كه هميشه در گشت است و خرد مى‏كند. پرسيدند كه: چه چيز خرد مى‏كند يا حضرت؟ فرمود كه: علماى فاجر را كه به علم خود عمل نمى‏كنند...[46]
احادیث دیگری نیز وجود دارد که میگوید: میراث انبیاء علم است[47] یا علم از ائمه است.[48] اینگونه احادیث نیز میتواند دلیل دیگری برای ادعای ما باشد، چون با مطالعه احادیث ائمه میبنیم که چیزی جز اباطیل از آنها صادر نشده است و منظورشان از علم همان علم دین بوده است. افزون بر این نه محمد نه امامان شیعه و نه علمای بزرگ اهل تسنن هیچکدام دانشمند به معنی Scientist نبوده اند. روشن شد که منظور اسلام از علم با آنچه امروز علم خوانده میشود کاملاً متفاوت بوده است و این استدلال که "اسلام توصیه به علم اندوزی میکند، پس باعث پیشرفت علم شده است" آلوده به سفسطه تشابه لغوی است، مگر اینکه منظور مدعی از علم نیز همان "علوم اسلامی" مثل فقه باشد که در این صورت اساساً بی ربط به کل این نوشتار خواهد بود.

۳.۳ چون در دوران پیش از اسلام آموختن علم میسر نبوده است

عده ای از مسلمانان ادعا کرده اند که آموختن علم در زمان ساسانیان میسر نبوده است، و از طرف دیگر هنگامی که اسلام به ایران آمده است آموختن علم را برای همگان آزاد کرده است و از این رو سبب پیشرفت علم گشته است.
ناگفته پیداست که این ادعا به سبب تاریخی بودنش باید بر استناد استوار باشد و بار اثباتش بر گردن مدعیان آن یعنی اسلامگرایان است. تنها استنادی که برای اثبات این ادعا انجام گرفته است مربوط به داستانی از شاهنامه فردوسی است. گفته شده است که در شاهنامه حکایتی از دوران انوشیروان نقل شده است که در آن کفاشی میگوید که حاضر است تمام خراج ارتش را بدهد و در عوض به فرزند او اجازه درس خواندن داده شود و از طرف حکومت با این پیشنهاد مخالفت میشود به دلیل اینکه فرزند کفاش حق تحصیل ندارد. گفته میشود علی شریعتی برای نخستین بار این ادعا را مطرح کرده.
در مورد این استناد نخستین و بزرگترین ایرادی که وجود دارد منبع آن است، روشن است که شاهنامه فردوسی هرچه هست یک کتاب تاریخ نیست، و هدف از نوشتن ان نیز ثبت تاریخ نبوده است، نه منبعی در شاهنامه وجود دارد نه استنادی نه سلسله رواتی در میان است، شاهنامه یک اثر ادبی است و نمیتوان از آن نتایج تاریخی اینگونه استخراج کرد، از مسلمانان انتظار میرود دستکم اصول تاریخ نویسی خود را در همه موارد به کار برند اما شوربختانه در اینگونه مواقع تمام مباحث موسوم به "علم الحدیث" را ظاهراً فراموش میکنند و از یک کتاب حماسی که چندین قرن پس از حاکمیت ساسانیان نوشته شده است میخواهند گزاره های تاریخی بیرون بکشند! لذا روشن است که این استناد معتبر نیست و تا زمانی که اسلامگرایان این ادعا را استوار بر استناد صحیح و معتبر نکنند رد آن بر منتقدینش اساسا ضرورتی ندارد بلکه حکم آن به یقین باطل است!
اما جریان به اینجا ختم نمیشود. ایراد بالا را برای ادامه بحث نادیده میگیریم، حال کجای شاهنامه در مورد کفاشی صحبت شده که حاضر بوده است تمام خراج جنگ ایران و روم را بدهد؟ آیا خود این داستان مشکوک نیست؟ یک کفاش مگر در زمان ساسانیان چقدر ثروت داشته که میتوانسته است خراج جنگ یکی از دو ابر قدرت بزرگ دنیا، در آن دوره را بدهد؟ شاید مسلمانان این کفاش را با صاحب کارخانه کفش آدیداس اشتباه گرفته باشند (!)، اگر چنین داستانی واقعیت داشته باشد نظام اقتصادی ساسانیان را باید موفق تر از هر نظام اقتصادی دیگری دانست! به هر روی در ذهن هر انسان منصفی دور از خرد است که کفاشی در آن جامعه به چنین ثروت هنگفتی رسیده باشد، و با آن ثروت هنگفتش لنگ سواد آموزی به فرزندش باشد. اما نزدیکترین داستان در شاهنامه به این ماجرا در "بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری" آمده است.
با نگاهی به این ابیات روشن است که هیچ سخنی از پرداخت خراج ارتش و سایر سخنانی که معمولاً مسلمانان مطرح میکنند نیست، تنها اتفاقی که در اینجا افتاده است این است که مرد کفش گر مایل بوده است پسرش به جمع "دبیران" در آید و فرستاده شاه اعلام میکند که چنین تصمیمی را خود شاه باید بگیرد، و شاه نیز به دلایل غیر مشخص و موهوم از اینکه این فرزند به طبقه فرهنگیان بپیوندد سر باز میزند و در عوض مالیات کفش گر را بر او میبخشد. نخستین نکته که باید به آن توجه کرد این است که از برخورد یک شاه در یک سلسله نمیتوان نتیجه گرفت که تمام شاهان آن سلسله همین دیدگاه را داشته اند و وضعیت اجتماعی تمام دوران ساسانی دقیقاً همین بوده است.
دومین نکته این است که در اینجا به هیچ عنوان سخن از سواد آموزی نیست، بی سوادی یا باسوادی کودک کفاش، حق  سواد آموزی داشتن یا نداشتن نیامده است. تنها سخن از تغیر طبقه اجتماعی است، کسانی که این برداشت را از  این ابیات کرده اند لابد با معنی "دبیر" آشنا نبوده اند و فکر میکردند که تنها دبیران حق خواندن و نوشتن داشته اند در حالی که از میان طبقات مختلف جامعه ساسانی دستکم یک طبقه دیگر به یقین خواندن و نوشتن میدانسته اند و آن طبقه موبدان بوده اند. لذا اگر تمامی آنچه در بالا آمد را نیز نادیده بگیریم نمیتوانیم، منطقاً نمیتوانیم نتیجه بگیریم که حق سواد داشتن محدود به طبقه دبیران بوده است و هیچگاه هم هیچ کس حق وارد شدن به این طبقه را نداشته است.
بر خلاف این ادعای باطل در ادامه توضیح خواهیم داد که در زمان ساسانی حتی بیگانگان هم در ایران تحصیل و تدریس میکردند و آوازه علم دوستی ایرانیان حتی به گوش محمد نیز رسیده بود، از همین رو وی گفته است "اگر علم در ثریا باشند مردانی از فارس به آن دست خواهند یافت- مسند أحمد 2/397 ، 309 ، 420 ، 422 ، 469 و میزان الحكمه، ج10، ص4568" . نتیجه آنکه این ادعا نه سندیتی دارد نه اسناد غیر معتبری که ارائه شده اند میتواند ادعای مطرح شده را پشتیبانی کنند. همانطور که دوره عباسی را دوران زرین تاریخ اسلام میدانند دوره ساسانی را نیز برخی دوره زرین تاریخ آیین زرتشت میدانند و آثار و کتابهای متعددی در این دوره نوشته شده اند که جز یادی از آنها باقی نمانده است. توضیح در مورد جایگاه علم در ایران باستان از حوصله این نوشتار خارج است اما میتوانید برای آشنایی با این مبحث به نوشتاری با فرنام "تاریخ پزشکی در ایران باستان" نگاه کنید.

۴ چرا اسلام نمیتواند علت پدید آمدن این پیشرفتها باشد؟

در این بخش عکس ادعای مطرح شده در این نوشتار اثبات میشود یعنی اثبات میشود که اسلام نمیتواند علت پیشرفت علمی در منطقه باشد. ابتدا ارتباط میان دین و پیشرفت علم توضیح داده میشود، سپس از جهانشمول بودن رابطه علیت نتیجه گرفته میشود که اسلام نمیتواند علت پیشرفت بوده باشد، سپس دیدگاه های ضد اسلامی دانشمندان و فلاسفه معروف بررسی میشود و اثبات میشود که برخی از شخصیت های اصلی این پیشرفت نه تنها التزامی به اسلام نداشته اند بلکه باوری هم به آن نداشته اند و در نهایت بخشی از دیدگاه های ضد علمی و تکفیری بزرگان مسلمانان علیه علم و فلسفه مطرح میشود و گوشه ای از آزار متفکرین و دانشمندان و فلاسفه و قتل آنها توسط فقها ذکر میشود.

۴.۱ رابطه میان دین و پیشرفت علم چیست؟

در باب ارتباط دین با علم، تشابهات و تفاوتهای آنها سخنان بسیاری رفته است[49] و دیدگاه های مختلفی مطرح شده است و آنچه روشن است و مورد توافق بی دینان و گروهی از دین داران است این است که مفاهیم علمی اثبات پذیر و قابل تجربه هستند اما مفاهیم دینی قابل تجربه نیستند، به عبارت دیگر باورهای دینی مبتنی بر ایمان هستند نه اثبات. به دلیل بی ارتباطی این بحث با موضوع ما بیش از این وارد آن نخواهیم شد و در همین حد توقف خواهیم کرد، اما پرسشی اساسی که در این بخش به آن خواهیم پرداخت این است که جدا از رابطه دین و علم، رابطه میان دین و "پیشرفت علم" چیست؟ یعنی اساساً آیا باورهای دینی یک ملت میتواند سبب پیشرفت علمی آن ملت شوند؟
شاید پرسیده شود پاسخ پرسش بالا چه اهمیتی دارد؟ اهمیت آن این است که اگر پاسخ منفی باشد آنگاه بطور قطع میتوان گفت اسلام موجب هیچگونه پیشرفتی نشده است چون اسلام یک دین است و دین اساساً نمیتواند موجب پیشرفت علم شود. اگر پاسخ مثبت باشد آنگاه میتوان ادیان دیگری را نیز یافت که موجب پیشرفت علم شده اند و میتوان نتیجه گرفت اسلام کار خاصی نکرده است و اینکار توسط ادیان دیگر که اتفاقاً از نظر اسلام در شمار ادیان الهی نبوده اند نیز تکرار شده است. بنابر این پاسخ این پرسش هرچه که باشد به ضرر کسانی است که مدعی علت بودن اسلام بر پیشرفت علمی در منطقه هستند.
اما پاسخ این پرسش چیست؟ تنوع باورهای دینی و گرایشات مذهبی و ضدیت شدید آنها با یکدیگر سبب میشود که سخنان کلی و احکام فله ای در مورد ادیان عموماً درست نباشند، بلکه نزدیک حکم به حقیقت احکامیست که پیرامون یک دین مشخص صادر شود. برای نمونه روشن است که کلیسای کاتولیک در دوران انگیزاسیون اروپا به شدت با پیشرفت های علمی ناقض خزعبلات دینی مخالفت و دشمنی میکرد و کاتولیسیزم اخته شده امروزی که به دعا خوانی و نوحه خوانی های مسخره کاهش یافته است روزگاری اژدهای آدمخوار وحشتناکی در حد اسلام امروزی بوده است و همین منادیان نمایندگی خدا بر روی زمین همچون ملایان اسلام دست به جنایات فجیع علیه اندیشمندان و دانشمندان زده اند، پس دستکم یک دین در زمانی وجود داشت که به شدت جلوی پیشرفت علم را میگرفت.
از سوی دیگر عده ای معتقدند  پروتستانتیزم مسیحی با ترویج این باور که هرکس پولدار تر و ثروتمند تر است بیش از دیگران مورد رحمت خداوند قرار گرفته است ثروت اندوزی را ترویج کرده موجب پدید آمدن کاپیتالیسم شد و سرمایه داران برای در آوردن پول بیشتر همیشه به یافته های علمی نیازمند بوده و هستند لذا دستکم میتوان یک مورد را یافت که یک دین بطور غیر مستقیم باعث پیشرفت علم شد، به عبارت دیگر یک دین در زمانی علت ناقصه پیشرفت علم شد.از سوی دیگر قدرت گرفتن آیین مدرسی چیزیست که در هر دینی میتواند اتفاق بیافتد و مزاحم پیشرفت علم شود. دكتر مهدی فرشاد، آيين مدرسی (scholasticism) را يكی از عوامل افول علم در اسلام می داند: در مواجهه با مسئله علم و دين، استدلال و فلسفه و سنت و شريعت برخی از متفكرين روی به مصالحه آوردند و كوشيدند تا بين آنها وجود ازدواج و تلفيقی پديد آورند. آنچه كه در تاريخ علم به نام آيين مدرسی خوانده شده گرايشی در اين جهت با اعتقاد به اولويت الهيات بر معقولات مشخص بوده است. در آيين مدرسی علم دنيا می بايد كه در خدمت الهيات درآيد و شناخت پديدارهای جهان می بايد كه معطوف به شناخت منبع الهی باشد. علوم عقلی در اين آيين (يعنی آيين مدرسی)، مكمل باورهای منقول دينی است و تعقل و انديشه علمی در مسير كلی اعتقادات مذهبی جريان پيدا می كند. در آيين های مدرسی، آنطور كه در درازنای تاريخ تمدن بشر پديد آمده اند، تفكر آزاد و پرسشهای بنيادی در باب مسائل دينی و به سئوال گذاشتن اصولی كه مبنای دين را تشكيل می دهد مطرود واقع ميگردد و در نظر يك معتقد به آيين مدرسی، گمراه كننده شمرده می شود. در جهان اسلام،‌ خاصه از سده های يازدهم ميلادی (پنجم هجری) به بعد آيين مدرسی رونق بيشتری يافت و اين رونق به تدريج به اشراف كامل الهيات بر طبيعيات انجاميد.[50] جورج سارتون نويسنده كتاب تاريخ علم نيز "آيين مدرسی" را عامل افول علمی مسلمين می داند: حال، بگوييد كه اين جدايی [عقب افتادگی علمی مسلمين از غرب] چگونه آغاز شد، و چگونه داشت آغاز ميشد، چگونه اتفاق افتاد كه پس از آنكه ملل شرق و غرب تا (پايان قرون وسطی) با هم طی كرده بودند، در آن نقطه از هم جدا شدند، شرقيان در همان جا ماندند و... غربيان هر چه سريعتر در طريق كشف به پيش تاختند؟ توضيح آن بسيار ساده استو مردم شرق و غرب در معرض آزمايش بزرگ آيين مدرسی قرار گرفتند، مردم غرب از آن به در آمدند، ولی شرقيان شكست خوردند.[51]
از طرفی دیگر پیشرفت علمی و فلسفی که در یونان باستان قرنها پیش از میلاد مسیح وجود داشته است و با جهانگشایی های اسکندر مقدونی و افول ناشی از آن در یونان پایان یافت بسیار حیرت انگیز است و بی نظیر است بطوری که البته با غلو گفته اند تمام فلسفه از آن دوران تا این دوران را میتوان حاشیه نویسی بر کتب افلاطون دانست. حال آنکه دین مردم در یونان باستان از نظر ادیان سامی شرک بشمار میرود و آنها به نظام چند خدایی اعتقاد داشتند و چنین باوری مستقیماً از نظر ادیان سامی انسان را به جهنم خواهد برد.
حال با این حساب اگر اسلام را عامل پیشرفت علم در ایران بدانیم، به چه دلیل نباید شرک را عامل پیشرفت در یونان باستان بدانیم؟ اگر قرار باشد از روی پیشرفتهای علمی، دین برتری را انتخاب کنیم کدام یک نتیجه بهتری داده اند؟ شرک یونانی یا توحید عربی؟ همچنین میزان پیشرفت علمی در اسرائیل که وجودش مبتنی بر صهیونیسم است به هیچ عنوان قابل مقایسه با پیشرفتهای کشورهای اسلامی نیست. آیا کسانی که میگویند اسلام سبب پیشرفت علم در جهان شد حاضرند قبول کنند صهیونیسم نیز موجب پیشرفت علم در جهان شده است؟ اگر حاضرند چنین چیزی را بپذیرند میتوان نتیجه گرفت اسلام چیز منحصر به فردی ندارند و همان کاری که اسلام کرده است هزاران برابرش را شرک یونانی و صهیونیسم یهودی غربی انجام داده اند و اتفاقاً در مقابل اینها پیشرفت علمی مسلمانان بسیار بسیار ناچیز بوده است. روشن است که چه پاسخ به پرسش اساسی مطرح شده در این بخش مثبت باشد چه منفی نتیجه به نفع منکران علت بودن اسلام در پیشرفت علمی منطقه خواهد بود.

۴.۲ جهانشمول بودن رابطه علیت

از جمله مهمترین دلایلی که میتوان در اثبات اینکه پیشرفتهای علمی در منطقه معلول اسلام نبوده اند، یعنی تحققشان متوقف به اسلام نبوده است استدلال از جهانشمول بودن رابطه علیت است. از خواص علیت جهانشمول بودن آن است یعنی هرگاه علت تامه فراهم آید معلول بدون شک، قطعاً، ضرورتاً و جبراً بوجود می آید، اگر چنین نشود اساساً رابطه علیتی برقرار نیست و میفهمیم که از ابتدا در این مورد بیهوده علیت را متصور شده بودیم. بنابر این میتوان از هر رابطه علیتی انتظار داشت که در هر زمان و مکانی برقرار باشد و علت آن علیت همواره آن معلول را تحقق بخشد. حال با توجه به علت فرضی که در مسئله وجود دارد باید دید آیا "اسلام به هرجا هجوم برده سبب پیشرفت علم شده؟"  به عبارت دیگر اگر ادعا این است که "اسلام علت پیشرفت علم میشود"، باید دید که آیا هجوم اسلام به سایر مناطق هم سبب پیشرفت علم شده است؟
واقعیت های تاریخی نشان میدهند که اینگونه نیست، پس از هجوم اسلام به جهان و حمله کردن مسلمانان به تمام جاهایی که دستشان به آن میرسید تنها دو منطقه علمی بوجود آمدند و پیشرفت علم و فلسفه و فرهنگ تنها در دو نقطه دیده شد، یکی بغداد (ایران)، و دیگری آندلس (اسپانیا)، در سایر شهر ها نهادهای علمی مهمی پدید نیامدند، تا اینکه دست اعراب از ایران کوتاه شد و حکومت های محلی دست به ساختن چنین مراکزی زدند. اسلام هرگز باعث پیشرفت علم در عربستان سعودی، یمن، افریقای شمالی و خاور دور و غیره نشد، بلکه تنها در دو منطقه به ادعای مسلمانان چنین چیزی را علت شد. در واقع تمامی فلاسفه و منطقیون معروف دوران پس از اسلام از نژاد غیر عرب بودند به غیر یک فیلسوف که او ابو یوسف یعقوب ابن اسحاق الکندی است، عرب بودن او آنقدر برای اعراب مسلمان اهمیت داشته است که او را به نام "فیلسوف العرب" میشناسند که خود وی حتی در میان فلاسفه مسلمان نیز دست چندم به شمار میرود و بعدها با درخشش فارابی و ابن سینا نام چندانی از وی باقی نماند .[52] نقش اصلی الکندی معرفی فلسفه یونانی به مسلمانان بود و او چیز زیادی به آثار یونانی نیافزود و تفلسف چندانی نکرد، بلکه بیشتر تلاش او برای نشان دادن سازگاری اسلام و وحی و فلسفه بود و خدمت اصلی او به فلسفه ایجاد واژه های فلسفی در زبان عربی بود.[53] لذا به سختی میتوان حتی وی را در ردیف فلاسفه آورد، یکی از صاحب نظران در مورد وی گفته است "(او به خلقت باور داشت)... و فلسفه خلقت از عدم را بعدها رد کرد، بنابر این الکندی را نمیتوان واقعاً یک فیلسوف توصیف کرد"[54]. حتی الکندی هم ساکن عربستان نبود بلکه گرچه از اعراب بود ولی در شهر کوفه بدنیا آمده بود و بر اثر تلاشهای دو خلیفه عباسی مامون و معتصم که از آنها یاد بردیم آموزش دید و به جایگاه خود رسید.
در تمام دوره های اسلام هیچ یک از اهالی محله خدا، مکه و مدینه فیزیک دان و منجم و ریاضی دان و فیلسوف قابل توجهی نشدند،  بجای فلاسفه و دانشمندان در عوض عربستان مرکز تربیت دژخیمان و دزدانی همچون علی ابن ابیطالب، عمر بن خطاب، سعد ابن وقاص، خالد ابن ولید و غیره بود و غیر از اسلام و وهابیت اساساً چیز دیگری برای جهان نداشته است و برداشت اعراب از اسلام تنها حق تاختن و تجاوز به دیگران و دزدیدن اموال آنها و سلطه بود. جدا از فلاسفه و اندیشمندان حتی معروف ترین کسانی که مسلمانان به آنها "علما" میگویند یعنی محدثین، فقها، مفسرین و غیره نیز از جاهایی غیر از عربستان بوده اند. هدف از این سخن تحقیر اعراب نیست بلکه اعراب شرایط جغرافیایی و اجتماعی پدید آوردن شهر نشینی و چنین پیشرفتهایی را اساساً نداشته اند، خیلی وقتها فراموش میشود که در بیابان زندگی کردن خیلی شبیه به بالای درخت زندگی کردن یا در غار زیستن است. بنابر این ملت عربستان نقشی در پیشرفتها نداشتند بلکه ملتی که سابقه درخشانی از فرهنگ و تمدن پشت سر داشت یعنی ایرانیان بودند که حتی "علوم" باطل اسلامی را وضع کردند و بزرگترین ائمه دینی  و علماء مسلمانان، متکلمین و حتی عربی دانان بزرگ و کسانی که برای اسلام نظامهای فکری سازمانیافته ایجاد کردند اغلب ایرانی بودند. قدیمی ترین کتابهایی که در مورد تاریخ اسلام نوشته شده است را نیز موالیان-ایرانیانی که در جنگها اسیر اعراب میشدند و به بردگی آنان در می آمدند نوشته اند، ابن اسحق یک موالی بوده است[55]. این است که بعد از ظهور اسلام در همه جا پیشرفت علمی حادث نشد، اینجاست که میتوان نتیجه گرفت اسلام نمیتواند منطقاً علت پیشرفت علمی باشد؛ افزون بر اعراب، در میان سیاه پوستان افریقایی که اسلام بر آنان عرضه شد و ترکان تاتار هم شخصیت های علمی برجسته ای ظهور نکردند؛ شرط وجود سنت علمی دیدگاه بدیل را بیاد بیاورید.
افزون بر بحث بر سر "جای ها" میتوان بر سر "گاه ها" نیز سخن گفت، روشن است که در دو قرن اول اسلام هیچ دانشمند و فیلسوف قابل توجهی در میان مسلمانان وجود نداشت، دلیلش هم روشن است چون دو قرن نخست اسلام بیشتر به تاراج مردمان بیگناه منطقه توسط مسلمانان غارتگر، بربر، دزد و راهزن گذشت و هرگز شرایط پیشرفت علم بوجود نیامد که انتظار آن بخواهد بوجود بیاید. این دوره حقیقتاً شایسته نام "دوره بربریت" است و سیاه ترین دوره های تاریخ ما و دیگر ملل جهان است. همانطور که پیشتر آمد میان مسلمانان نخستین و کتابت و دانش ارتباطی نبود و در این دوره کوتاه ایشان حتی هرگاه با آثار علمی و کتاب هم برخورد میکردند آنرا محترم نشمرده و آنرا نابود میکردند، برای نمونه از سوزاندن کتابخانه اسکندریه و ایران در قبل یاد شد، یکی از محققین در این مورد نوشته است. "از همه قراین پیداست که در حمله عرب بسیاری از کتابهای ایران از میان رفته است. گفته اند که وقتی سعد بن ابی وقاص بر مدائن دست یافت در آنجا کتابهای بسیار دید، به عمر بن خطاب نوشت و در باب این کتابها دستوری خواست. عمر در پاسخ نوشت که همه آنها را به آب افکن که اگر آنچه در آن کتابها هست سبب راهنمایی است خداوند برای ما قرآن فرستاده است که از آنها راه نماینده تر است و اگر در آن کتابها جز مایه گمراهی نیست، خداوند ما را از شر آنها در امان داشته است. از این سبب آن کتابها را در آب یا آتش افکندند".[56] تنها پس از ثبات نسبی اوضاع بود که دانشمندان و فلاسفه آنهم نه از میان همان دزدان و غارتگران شبهه جزیره عربستان و قبیله قریش بلکه از میان ملتهایی که چندین سال به غارت رفتند و به اعراب مسلمان دزد باج دادند و زن و بچه شان به عنوان برده و کنیز در بازارهای مدینه به فروش رفت و اعراب مسلمانان به آنان تجاوز کردند کم کم ظهور کردند؛ شرط امنیت و ثبات دیدگاه بدیل را بیاد بیاورید. افزون بر شرط امنیت مسلمانان اولیه، خلفای راشدین و چند نسل اول مسلمان که طبیعتاً بیش از نسلهای بعدی به اسلام نزدیک بودند و برخی خود شاهد محمد و از یاران نزدیکش بودند هیچکدام فعالیت علمی نداشتند، حتی در دوره بنی امیه نیز همانطور که گفته شد گرچه حرکتهای انفرادی و کوچکی صورت گرفت ولی اساساً کسی به دنبال علم نبود، چون در آن دوره اساساً علم برایشان مطرح نبوده آنچه مطرح بود غارت بود و قدرت! تنها در زمان ثبات و نفوذ ایرانیان بود که فعالیت های علمی آغاز شد; شرط وجود سنت علمی را بیاد بیاورید. یکی از محققین در مورد تازیان در این دوره میگوید "... بر خلاف دوره امویان که در آن اعراب با تعصب شدید به شعر و تاریخ و انساب و آداب خود پای بند بودند و تحقیر و ظلم را نسبت به ایرانیان و رومیان به منتهی درجه شدت خود رسانده بودند، چون در روزگار عباسیان کم کم از حالت بدویت و تنگ نظری بیرون آمدند و به شهر نشینی خو گرفتند، دانستند که غیر از شعر و حداء (آوازی که شتران را بدان رانند) در دنیا علوم دیگری نیز وجود دارد، این بود که به اقتباس از علوم و آداب کشورهای  غیر عربی پرداختند و هرکجا در مدارس «حران» و «جندی شاپور» و دیگر حوزه های علم و دانشمندی یا صاحب فضیلتی سراغ گرفتند، به دور خود جمع کردند و با صلات و عطایای بزرگ بنواختند."[57]
از پاراگرافهای بالا میتوان نتیجه گرفت که اسلام نه همه جا و نه همه گاه موجب پیشرفت علم نشده است چون اساساً در برخی جاها و برخی دوره ها متفکرین قابل توجهی بوجود نیامده اند. پس روشن است که باید به دنبال علت های دیگر بود.

۴.۳ دیدگاه های ضد اسلامی دانشمندان و فلاسفه برجسته

اگر ظهور دانشمندان و فلاسفه را به خاطر اسلام است و اين گوهر اسلام است كه باعث به وجود آمدن دانشمندان و فلاسفه ميشود، پس بايد اين دانشمندان انسانهايی‌ عميقا مذهبی و ديندار باشند و پای خود را از خطوط قرمز اسلام بيرون نگذارند. گرایش به اسلام را در دو بعد نظری و عملی میتوان به ترتیب باور به اسلام و التزام به اسلام نامید، لذا از فلاسفه و دانشمندان برجسته دوره شکوفایی علمی تاریخ پس از اسلام منطقه انتظار میرود که هم باور به اسلام داشته باشند هم التزام به آن. اما مطالعه در آثار و زندگينامه اين دانشمندان در برخی موارد خلاف این را ثابت میکند؛ نه تنها برخی از آنها التزامی به شرایع اسلامی نداشته اند و گاهی مستحق پیاده شدن حدود شرعی الهی میشده اند بلکه گاهی باوری نیز به برخی اصول اسلام نیز نداشته اند و اثبات عقلی آنان را میسر نمیدانستند یا حتی آنها را مردود می شناختند.
نه تنها برخی از فلاسفه و اندیشمندان که در دوره شکوفایی علم حضور موثری داشتند به اسلام باوری نداشند بلکه برخی از آنها چنانکه نام و شرحی از باورهایشان در همین بخش و بخش بعدی خواهد آمد از زنادقه بودند و با اسلام مخالفت و دشمنی نیز میکردند، برخی از آنان به سبب این مخالفت ها مورد آزار قرار گرفتند و برخی کشته شدند، مسلمانان آثار این فلاسفه و دانشمندان را تماماً نابود میکردند و اندک دانشی که از آنها داریم مربوط به پاسخهایی است که دیگران به مطالب آنها داده اند. روشن است که این فلاسفه و اندیشمندان ممکن بود جایگاهی بالاتر از فلاسفه معروف مسلمان داشته باشند ولی همین بی اعتقادی آنان به اسلام ممکن است سبب گم شدن نام آنان در تاریخ باشد. برخورد مسلمانان با دگراندیشان در قرن بیست و یکم و رفتارهای وحشیانه و سانسور حاکم بر جوامع اسلامی در این قرن که الگویی از آزادی و مدنیت-منظور جوامع آزاد غربیست نیز در مقابل مسلمین قرار دارد به خوبی میتواند به تصور ما از وضعیت این افراد در جوامع اسلامی قدیمی تر که همین الگو نیز وجود نداشت کمک کند.
برخی از این دانشمندان و فلاسفه اصلا مسلمان نبودند و تا آخر عمر هم مسلمان نمیشدند. البته برخی هم مسلمان میشدند. در معرفی مترجمان دیدیم که بیشتر آنان مسلمان نبودند. علی بن عباس اهوازی معروف به مجوسی از پزشکان بزرگ بوده که در یک خانواده زرتشتی به دنیا آمده و بعدا مسلمان شده است.[58] ابن مسکویه نیز در آغاز زرتشتی بوده و بعد اسلام آورده است.[59] ابوالحسن بهمنیار بن مرزبان و ابومنصور الحسین بن طاهر بن زیله هر دو از فیلسوفان زرتشتی بوده اند.[60] ابوالحسن مختار بن الحسن بن عبدون ابن سعدون بن بطلان البغدادی معروف به "ابن بطلان" از اطباء و منطقیان بزرگ نصرانی بوده است.[61] ابن کمونه که یکی از فلاسفه و طبیبان بزرگ تمدن اسلامی بوده است، یهودی بوده و گفته اند که بعدا مسلمان شد. او شبهه ای به توحید وارد کرد و بعد سعی کرد به ان پاسخ دهد. به خاطر مطرح کردن همین شبهه او را افتخار الشیاطین می گویند.[62] ابن میمون القرطبی از دیگر فلاسفه و طبیبان است که یهودی بود و تا آخر عمر هم یهودی ماند. او در کتابهای خود عقایدی بر ضد نبوت و توحید در اسلام داشت و شکی که مسلمانان برتحریف کتب مقدس داشتن را شدیدا سرزنش میکرد و وجود عباراتی در کتب مقدس مبنی به آمدن پیامبر تازی را رد میکرد.[63] جورجیس بن بختیشوع سریانی از طبیبان ماهر ساکن جندی شاپور بود که بعد از عجز پزشکان دستگاه خلافت عباسی به دعوت منصور عباسی به دربار می آید و بیماری معده وی را علاج میکند، منصور به وی سه کنیز رومی با سه هزار دینار پاداش میدهد، او همه را پس فرستاده و چون فردای آن روز منصور به او اعتراض میکند میگوید "ما ترسایان جز یک زن نمیگیریم، و تا وقتی او زنده است با دیگری ازدواج نمیکنیم".[64]                                  
فارابی
هر چند مسلمان بوده است اما باور داشته است كه عقايدی مانند: آفرينش جهان از عدم،معاد جسمانی و نبوت دارای برهان عقلی نيستند.[65] فارابی علاقه زيادی به موسيقی داشته و كتاب بزرگی به نام "الموسيقی الكبير" نوشته است، در حالی که اسلام به شدت با موسیقی دشمنی می ورزید.[66] فارابی همچون ابن سینا خلقت جهان را به پیروی از ارسطو باور نداشته و آنرا ازلی میدانسته است[67] البغدادی گفته است كه ابراهيم بن سيار نظام معتزلی – كه از بزرگان معتزله بوده است – شق القمر و رؤيت جن را انكار كرده است.[68] ابن رشد نيز به قدم عالم، معاد روحانی ( نه جسمانی) و علم خداوند به كليات (و نه بر جزئيات) باور داشته است.[69]
اینگونه ناباوری ها به اصول و عقاید اسلامی در میان دانشمندان و فلاسفه ای که از آنان با نام مسلمان یاد میشود بسیار دیده میشود ولی اکثر اوقات این ناباوری ها با تفسیر و  سفسطه های متنوع پنهان سازی میشوند. اما در میان فلاسفه و دانشمندان برجسته تر گاهی نه تنها ناباوری بلکه ضدیت با اسلام نیز دیده میشود.
رازی
يكی از دانشمندان بزرگی كه مسلمانان از او به عنوان دانشمند اسلامی ياد ميكنند، محمد بن زكريای رازی است. كشف الكل را به او نسبت ميدهند. او پزشك بزرگی در زمان خودش بوده است و كتاب گرانسنگ "الحاوی" را در اين زمينه تاليف كرده است. امّا رازی به هيچ روی مسلمان نبوده است. در فلسفه رازی پنج قديم وجود دارد: آفريدگار، نَفسِ كُلی، هيولای اوّل، مَكانِ مُطلق و زمانِ مُطلق. ابن حَزم ظاهری در " الفصل في الملل و الاهواء النحل " باور دارد كه رازی اين باور را از مغان گرفته است.[70] مسعودی در " التنبيه و الإشراف" می‌گويد كه زرتشتيان به پنج قديم معتقدند، پس نظر ابن حزم در مورد رازی صحيح است.[71] باور رازی در مورد قديم دانستن زمان و نفس مخالف نص قرآن است.[72] اعتقادات رازی به همين جا ختم نميشود، او دو كتاب در نقد نبوت و به طور كلی دين نوشته است به نامهای "پيامبری ها" و "ترفند پيامبرنمايان".هانری كربن در مورد باورهای رازی ميگويد: رازی با خشونتی ناشنيده، در مورد خدعه كاری شيطانی انبياء، ما فی الضمير خود را بيان ميكند. رازی با شور و هيجان به تساوی بشر اظهار عقيده ميكند كه همه افراد بشر متساويند و هرگز قابل قبول نيست كه خداوند بشری را برگزيند تا وظيفه نبوت و هدايت ساير ابناء بشر را به او واگذارد. اين وظيفه نبوت جز شوربختی چه حاصلی داشته است؟ حاصل جز جنگ و قتالهای عنان گسيخته به نام عقايد جزمی مذهبی و باورهای پوچ چيزی نبوده است.[73] رازی برای خرد ارزش زيادی قائل است و كار كسانی كه ميخواهند بين دين وفلسفه آشتی برقرار كنند را بيهوده ميداند. یکی از محققین در مورد باور او پیرامون پیامبری نوشته است "در مناظره ای با یک مسلمان عادی او (رازی) استدلال کرده است که هیچ فیلسوف واقعی نمیتواند بر سنت اسلام پایدار باشد، بلکه باید همه چیز را خودش با خرد خودش بررسی کند، زیرا تنها خرد میتواند آدمی را به سوی حقیقت رهنمون شود. تکیه کردن بر متون دینی که 'وحی' شده اند کار بیفایده ای است چون این وحی ها در ادیان مختلف در تناقضند، و چطور میتوان گفت که یکی درست و دیگری نادرست است؟ ".[74] همين باورها باعث شده است كه گروهی او را ملحد (ابوحاتم رازی)، نادان (ناصر خسرو)، مهوس بی‌باك (ناصر خسرو) و سخنان او را دعاوی و خرافات بی‌دليل (ابن حزم)، هوس (ناصر خسرو)، هذيانات (موسی بن ميمون) خوانده‌اند[75] و افرادی (دوازده نفر) بر عقايد او رديه نوشته‌اند.[76]
رازی را میتوان بدون شک بزرگترین یا دستکم یکی بزرگترین قهرمانان بزرگ آزاد اندیشی و خرد نقادانه در تاریخ ایران دانست. بلندای دانش او در زمینه های غیر فلسفی اجازه نابودی کامل یاد و خاطره وی را به مسلمین نداده است و الا شاید همچون دیگر زنادقه نام چندانی از وی امروز باقی نمی‌ماند. او در مورد نبوت میگوید: "بر چه اساسی اینرا بایسته میدانید که خدا باید افرادی را انتخاب کند، آنها را برتر از دیگر مردمان بداند، آنها را راهنمای دیگران قرار دهد، و مردم را وابسته به آنها کند؟" وی در مورد خشونت های مذهبی میگوید که خدا باید میدانست فرستادن ادیان سبب اختلاف بین مردم خواهد شد و "فاجعه ای جهانی رخ خواهد داد که در آن مردم در خشونت های متقابل جنگیده و نابود خواهند شد. براستی همانطور که میبینیم مردمان بسیاری به همین خاطر کشته شده اند" رازی منتقد عدم وجود علاقه در میان مذهبیون برای تحلیل منطقی و خرد محور باورهای دینی بود، او میگوید "اگر از هوداران این دین در مورد اثبات حقانیت دینشان بپرسید، شعله میگیرند، و خون هرکس که با این پرسش به سراغشان برود خواهند ریخت. آنها سنجش خردمحور را ممنوع میکنند  و مخالفانشان را میکشند. اینگونه است که حقیقت به تدریج خاموش و پنهان شد". رازی در مورد قرآن میگوید "شما میگویید سند معجزه-قرآن حاضر است. میگویید هرکس منکر اعجاز قرآن است چیزی شبیه آن بیاورد. براستی که هزار چیز شبیه آن میتوان از آثار خطبا، سخنگویان برجسته، شاعران نیرومند آورد که در چینش و شیوایی برتر از قرآن هستند و مسائل را موجز تر طرح کرده اند. معنی را بهتر میرسانند و قافیه و ریتم برتری دارند. به خدا آنچه شما میگویید ما را متحیر ساخته است! در مورد کتابی سخن میگویید که اساطیر قدما را بازگو میکند و در عین حال پر از تناقض است و هیچ اطلاعات بدرد بخور و توضیحات مفیدی در آن یافت نمیشود، بعد به ما میگویید چیزی شبیه آن بیاوریم؟"[77]. وقتی از رازی در مورد سازش تفکر فلسفی و دین باوری پرسیده میشود او با صراحت میگوید: "چگونه ممکن است کسی فلسفی فکر کند و به قصه های متناقض پیر زنان که نادانی و جزم اندیشی را تشدید میکنند گوش فرا دهد؟"[78]

ابوریحان محمد بیرونی
یکی از بزرگترین دانشمندان ایرانی است که در فلسفه نیز دستی بلند داشته است، در مورد او گفته اند پیوسته تفکر و مطالعه میکرد، چشمان او از نظر کردن و دستهایش از نوشتن و زبانش از بیان کردن و مغزش از فکر کردن خسته نمیشد، فقط دو روز یعنی، عید نوروز و مهرگان از کار دست میکشید[79] . یکی از محققین در مورد او میگوید "خود بیرونی گوید: من کتاب رازی را در علم الهی خواندم و او در این کتاب خواننده را به کتابهای مانی به ویژه کتاب «سفر الاسفار» او حواله میکند. وی از رازی در برابر ابن سینا دفاع میکند و توهینی را که ابن سینا در حق رازی کرده و او را "متکلف فضولی" خوانده بود، شایسته مقام یک دانشمند نمیداند. لیکن بیرونی از تظاهر به مطالعه این کتب ابا و امتناع می ورزید چه از شکنجه و آزار معاصران و بویژه از دربار متعصب غزنوی که بیشتر عمر خود را در آنجا گذرانید بیمناک بود و از اینکه او را از پیروان رازی بشمارند تحاشی داشت، از این رو تعجب نباید کرد که بیرونی در مبحث «نقض نبوات» رازی و دیگر بزرگان و فاضلان را رد کرده و از استخاف آنان خود داری نکرده است.[80]
خيام
غياث الدين ابوالفتح عمر بن ابراهيم خيام از حكما، رياضی دانان و شاعران بزرگ ايران در ميانه سده پنجم هجری در نيشابور زاده شد. او از جمله كسانی بود كه به فراگيری علوم يونانيان اهتمام داشت. او در علم فلك و نجوم مهارتی تمام داشت و گروهی از نوابغ نجومی و بزرگان فلكی با او هم عصر بودند، از اين روی گروهی از همين فضلا، برای بنای رصدی جهت سلطان ملك شاه سلجوقی با او همكاری كردند. طراح و مبتکر تقویم هجری شمسی که از دقیق ترین تقویمهای دنیا است و طراحی آن نیازمند دانش گسترده در نجوم و ریاضیات است کار خیام بوده است. اما باورهای فلسفی او نيز عميقا متضاد با اصول اسلامی بود.او به خدايی معتقد است كه خير محض است و عقاب و عذاب از او صادر نميشود، پس عقاب را نفی ميكند. در مورد هستی‌ اعتقاد دارد كه عدم و نيستی برتر از آن است، به نظر او دنيا سرای مصائب و تكرار است و موجب خستگی و ملال ميشود.[81] خيام معتقد به جبر بود[82] و به معاد اعتقادی نداشت.[83]خيام برای بيان افكار فلسفی خود از شعر استفاده ميكند، به همين خاطر در زمان خود شهرتی در شاعری نداشت و به عنوان فيلسوف شناخته ميشد. القفطی در مورد اشعار او ميگويد: باطن آنها بمنزله مارهای گزنده‌ای برای شريعت است.[84] رباعی زير از اشعار خيام است:
گويند كسان بهشت با حور خوشست
من ميگويم كه آب انگور خوشست
اين نقد بگير و آن نسيه بدار
كآواز دهل شنيدن از دور خوشست
ابن سينا
شيخ الرئيس ابن سينا مشهورترين دانشمند، پزشك و فيلسوف دنيای اسلام است. اما او هم عقايدی داشته است كه برخی از آن عقايد مخالف اسلام بوده است و اهل دين بر او رديه‌هايی نوشته‌اند. ابن سينا در فلسفه پيرو ارسطو بوده است و سعی ميكرده بين اسلام و فلسفه نزديكی برقرار كند. او در مورد برخی از عقايد،  برای اينكه به كفر متهم نشود، راه سومی انتخاب ميكند. مثلا باور قديم بودن عالم كه از باورهای اصلی فلاسفه در آن زمان بوده است را اين گونه تبيين ميكند: قديم بر دو نوع است، قديم بالذات كه خداوند است و قديم بالزمان كه عالم است، پس عالم به اعتبار زمان قديم است زيرا زمانا بدايتی و آغازی ندارد و می‌گوييم محدث است به اعتبار علت زيرا خداست كه آن را ابداع كرده است. پس عالم قديم حادث است.[85] البته ابن سينا در كتاب "حكمة المشرقيين" خود اشاره ميكند كه برخی از چيزها را بايد پنهان كرد: از جمله چيزهایی كه ما در آشكار ساختن آن خودداری كرده و ناگفته گذاشته‌ايم حقی است كه اشاره بدان می‌شود و جز با تعصب تلقی نمی‌گردد.[86] از جمله ديگر عقايد مخالف اسلام ابن سينا، انكار معاد جسمانی است.[87] او در آثار اوليه خود مانند شفاء و نجات ميگويد معاد جسمانی را جز از طريق شريعت و تصديق قول پيامبر قابل پذيرش نيست، اما در آثار متاخر خود مانند رسالة "أضحویّة" اساسا معاد جسمانی را انكار كرده است و گفته است كه بايد نصوص شرع را تاويل كرد.[88] او در تحليل معجزه گفته است كه معجزات از نفوس پيامبران صادر ميشود كه اين موضوع نيز با اعتقادات اسلامی مخالف است.[89] ابن سينا مخالفان زيادی دارد و رديه‌های زيادی بر او نوشته‌اند. از مخالفان ناشناخته ابن سينا، ابن اثير است كه در تاريخ بزرگ خود ابن سينا را كافر و آثار او را الحاد آميز ناميده است.[90] ابو محمد عبدالله بن اسعد يافعی از ديگر مخالفان ابن سينا است كه ميگويد: كتاب شفای او را خواندم ولی بهتر است كه اين كتاب را الشقاء نام نهند، زيرا شامل فلسفه است و دل هيچ متدينی بدان باز و گشوده نمی‌شود.[91] ابن صلاح فقيه شافعی معروف نيز از او ببدی ياد كرده و گويد: وی از دانشمندان اسلام نيست، بلكه شيطانی از شياطين انسی است.[92] سخت ترين حمله به ابن سينا را عمربن علی‌بن غیلان كه يكی از متكلمان است، انجام داده است. او در كتاب "حدوث عالم" خود ابن سينا را از باطنيه ميداند و ميگويد كه اصليت باطنيه از مجوس است و انها تظاهر به اسلام ميكنند. در ادامه سخنش ميگويد كه ابن سينا بر كتابهای مخالف اسلام خود نامهای نيكو مانند شفا، نجات و هداية گذاشته است.[93] ابن سينا در مورد موسيقی نيز آثاری دارد، بخشهايی از كتاب شفاء پيرامون موسيقی است. اما نكته بسيار جالب در مورد ابن سينا ان است كه با توجه به تحريم شراب در اسلام، در كتاب قانون خود بسيار به شراب پرداخته است. گاهی به عنوان دارو تجويز كرده است، گاهی در مورد فوايد شراب گفته است و روش درست كردن شراب را توضيح داده است: برای هر كس كه فربهی و نيرومندی آرزو ميكند، شراب شيرين و غليظ توصيه می‌شود...[94] كسی كه ميخواهد زود مست شود و زيانی نبيند، بايد اشنان و عود هندی را در شرابش خيس كند...[95] نوشيدن شراب بايد با پيمانه‌های كوچك شروع شود و اين روش بهتر از نوشيدن با پيمانه‌های بزرگتر است...[96] كسی كه مغزش نيرومند است با شراب به آسانی مست نمی‌شود...[97] هر قدر عطر شراب بيشتر، بوی آن در افزايش و مزه آن لذيذتر باشد نوع آن بهتر است...[98] برخی معتقدند اگر انسان يك يا دو بار در طول ماه مست شود خوب است و بد نيست...[99] ابن سينا در كتاب پنجم قانون، فصل ششم را به شربتها و ربها اختصاص داده است كه در آنجا روش تهيه چند نوع شراب را آموزش داده است. از پیامبر اسلام در کتب صحیح منقول است که گفته است «کسی که شراب می نوشد، همچون بت پرست است و خداوند را همچون بت پرست ملاقات می کند» (مسند احمد )، بنابر این روشن شد که ابن سینا از دید محمد یک بت پرست بوده است.
روشن است که این افراد برجسته و متفکرین تاریخ ایران پس از اسلام را نمیتوان حتی در مواردی مسلمان دانست، چه برسد به اینکه این افراد بخواهند علم خود را از اسلام داشته باشند یا حتی اسلام آنها را برای عالم شدن پرانگیزه کرده باشد.

۴.۴ دوره انگیزاسیون اسلامی و تکفیر دانش اندوزی و فلسفیدن

(Inquisition) انگیزاسیون به معنی لغوی تفتیش است و در اصطلاح تاریخی به دوره ای از تاریخ اروپا (1232-1820) گفته میشود که در آن کلیسای کاتولیک تقریباً بر اروپا حاکم بود و دست مذهبیون در اروپا برای تفتیش عقاید و تکفیر و تنبیه عقاید و کنش های کفر آمیز باز بود. یعنی افراد مشکوک به کفر را در بیدادگاهی حاضر میکردند و مفتش از آنها پرسشهای اعتقادی میکرد و آنها مجبور به پاسخگویی بودند، اگر موفق به اثبات کفر آنها میشد، ایشان تنبیه میشدند، گاهی این تفتیش عقاید با بدترین شکنجه ها و غیر انسانی ترین رفتارها همراه بود، از این دوره با فرنام "دوران سیاه" (Dark Ages) نیز یاد میشود.
کمتر کسی را میتوان یافت که نام گالیله و فشاری که کلیسای کاتولیک بر وی و امثال وی وارد کرد را نشنیده باشد. همه ما اگر چیزی در مورد گالیله نخوانده باشیم حداقل یک کارتون در مورد گالیله دیده ایم. دلیل این اشتهار چیزی نیست جز اینکه غربیان نسبت به گذشته خود دیدگاه انتقادی دارند و سعی میکنند از گذشته های خود درس بگیرند، تعصبی روی گذشته خود ندارند و از اشتباهات گذشته خود معمولاً نجیبانه شرمسارند و به تاریخ اغلب بعنوان تاریخ نگاه میکنند نه ابزاری برای رسیدن به منافع سیاسی. بنابر این غربی ها زشتی های تاریخشان را هم برای درس گرفتن تبلیغ میکنند. اما مسلمانان چطور؟ مسلمانان تنها سعی میکنند زشتی های تاریخ خود را پنهان کنند و زیبایی های اندک آن را بزرگنمایی کنند. در مورد جنایات کلیسای کاتولیک و جزمیت و تعصب احمقانه آن میتوان ده ها کتاب نام برد ولی از جنایات و جزمیت متفکران بزرگ مسلمان و دیدگاه های ضد علمی آنها و جنایاتی که حکومت های اسلامی علیه دانشمندان و متفکرین و فلاسفه کردند کمتر کسی خبر دارد. این پنهانکاری فقط در مورد تاریخ گذشته های دور نیست، مسلمانان حتی در مورد مسائل امروزی هم مسئولیت زشتی هایی که به بار می آورند را بر عهده نمیگرند و آنها را بر گردن دیگران می اندازند. برای نمونه به نگرش آلمانی ها به هولوکاست نگاه کنید و آنرا با نگرش مسلمانان به حملات یازده سپتامبر، قتل عام دارفور، قتل عامهای ایدی امین در اوگاندا، بیش از 13 قرن برده داری، تبعیض علیه زنان، تبعیض علیه نامسلمانان، قتل های ناموسی، حکومتهای ظالم و غیر انسانیشان که نه تنها مسئولیت آنها را بر عهده نمیگیرند بلکه بر گردن دیگران هم می اندازند و همواره از همه عالم و آدم هم طلبکارند، مقایسه کنید.
این دست پنهانکاری ها که هم ناشی از ضعف های فکری و هم ناشی از بی اخلاقی است برای مسلمانان نتیجه ای جز تکرار مصائب گذشته و درس نگرفتن و پیشرفت نکردن به همراه نخواهد داشت، مسلمانان تا این رویه را پیش گرفته اند هیچگاه سعادتمند نخواهند شد. ما و مسلمانان بهتر است از غربی ها بیاموزیم که نقادانه به تاریخ خود نگاه کنیم نه ماست مالانه. زشتی ها را در کنار زیبایی ها ببینیم و روی آنها حساس باشیم و از آنها درس بگیریم تا مبادا تکرارشان کنیم. از همین روست که در میان مسلمانان از دوران انگیزاسیون اسلامی و تمام آزار ها و قتلهایی که از جانب فقها و دین داران علیه دانشمندان و فلاسفه انجام گرفته است تقریباً هیچ سخنی نیست، در حالی که نشان خواهیم داد همان تفکرات که در اروپا وجود داشته اند در میان مسلمانان نیز وجود داشته اند و حتی شاید کاتولیک ها از مسلمانان ایده انگیزاسیون را گرفته باشند، همانطور که برخی میگویند نازی ها ایده هولوکاست را از ایده قتل عام ارامنه توسط ترکان مسلمان گرفتند. مخاطبان ایرانی نباید با توجه به مصائبی که در همین سه دهه گذشته در ایران رفته است و مشاهده تمام بربریت های اسلامگرایان فعلی در پذیرش این واقعیت که اجداد فکری ایشان چندین برابر وحشی تر و خونخوارتر و جزم اندیش تر از ایشان بوده اند تردیدی داشته باشد. در این بخش نشان خواهیم داد که وضعیت جامعه اسلامی و دیدگاه های فقهای مسلمان نسبت به علم و رفتار آنها با افراد برجسته چندان تفاوتی با برخورد کلیسای کاتولیک نداشت منتها به دلایل یاد شده مسلمانان این دوره ها و اتفاق ها را پنهانسازی کرده اند و به غیر عده اندکی باقی مسلمانان با آنها نا آشنا هستند. دو اتفاق جالب در تاریخ اسلام در این ارتباط افتاده است که آنها را بطور مختصر شرح خواهیم داد سپس به معرفی مختصر شخصیت هایی که علم و فلسفه را تکفیر میکردند خواهیم پرداخت.
اتفاق نخست، دوره محنة المأمون خلیفه عباسی که از وی قبلا ً یاد شد گرایش به معتزله-فرقه ای از فرق فکری اسلامی که گرایش بیشتری به عقلانیت داشتند، یافته بود. از باورهای بیشتر معتزله که البته منحصر به معتزله نیز نبود مخلوق بودن قرآن بود. مخلوق بودن قرآن یا ازلی بودن آن بین معتزله و بسیاری از دیگر فرق محل اختلاف بود و مامون تصمیم گرفت دیدگاه حکومتی خود را به بقیه تحمیل کند و با کسانی که قرآن را مخلوق نمیدانستند مخالفت کند. ممکن است اینکه قرآن باشد یا نه بی اهمیت جلوه کند اما هرگز موضوع بی اهمیتی نیست چون پذیرفتن هریک از دو دیدگاه تبعات مفصلی را به همراه دارد که تشریح آنها خارج از حوصله این نوشتار است. یکی از محققین در مورد این حادثه تاریخی نوشته است "محنه جدا از تبعات سیاسی و فرقه ای اش، تجاوز به حریم خصوصی و تحمیل  اراده سلطنتی بر رعایا از طریق قدرت در مقیاس بزرگ بود. منحه باعث شد علمای دین مجبور به شرکت در امتحاناتی شوند که نه تنها زندگی حرفه ای آنها و مشاغلی که بعنوان قاضی و معلم بدست می آوردند بلکه جایگاه آنها بعنوان مسلمانان مومن در سطح اجتماع را نیز تحت تاثیر قرار میداد".[100] شیوه کار محنه را محقق دیگری اینگونه تشریح کرده "در سال 833 انگیزاسیون محنه آغاز شد، بطوری که تنها کسانی که با خلیفه موافق بودند میتوانستند مشاغل دولتی داشته باشند. کسانی که با این دیدگاه خلیفه موافقت نداشتند همچون احمد ابن حنبل از کار برکنار شده و زندانی شدند. این شیوه در زمان معتصم، الواثق، المتوکل خلفای دیگر عباسی نیز ادامه یافت و در سال 849 وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود متوقف شد.كندی، كسی كه فيلسوف العرب خوانده می شد و صاحب 238 يا 270 اثر بود، به دستور متوكل شلاق خورد و كتابخانه اش مصادره گرديد.[101] اهمیت خود این باور (مخلوق بودن قرآن) به اندازه خود عمل محنه دارای اهمیت نیست."[102]. محقق دیگری گفته است "خود خلیفه از فقهای اصلی بغداد امتحان گرفت، حاکم بغداد مجبور شد از تمامی قضاتی که تحت حاکمیت عباسی بودند همین امتحان را بگیرد...یکی از معروف ترین کسانی که با مخلوق بودن قرآن مخالفت کرد احمد بن حنبل بود که او را دو سال به زندان انداختند و گفته میشود که او را شلاق نیز زدند. حنبل را بخاطر محبوبیتش و از ترس شوریدن مردم آزاد کردند. ..الواثق (خلیفه دیگر عباسی) سیاست مامون را ادامه داد. الواثق خود تلاش کرد یکی از قضات را که با مخلوق بودن قرآن مخالفت کرده بود به دست خود سر ببرد، او نهایتا موفق به بریدن سر قاضی یاد شده نشد و یکی از متخصصین این کار را انجام داد. بسیاری از افراد برجسته در زندانها مردند، و بسیاری مورد آزار و شکنجه قرار گرفتند."[103]. لازم به توضیح نیست که این حرکت به شدت ضد تعقل و تفکر و در نتیجه ضد پیشرفت علم و فلسفه بود؛ شرط دوم دیدگاه بدیل را بیاد آورید.
اتفاق دوم، اعلام کشف تمام حقایق! در قرن 15 ام تقریباً همزمان با کشف قاره امریکا توسط اروپاییان، در دنیای اسلام اتفاق مضحکی افتاد. علمای اسلامی اعلام کردند که دیگر تمام حقایق کشف شده اند و نیازی به اجتهاد یا تفکر مستقل نیست. یکی از نویسندگان در این مورد نوشته است "در قرن بیست و یکم، علمای مدارس علوم اسلامی اهل تسنن اعلام کردند که "درهای اجتهاد" بسته شده اند، بنابر این مسلمانان از این به بعد تنها باید از علمای پیشین تقلید کنند، بویژه در مورد شریعت-قوانین اسلامی".[104] توجیهی که برای این سخن آورده میشود معمولاً این است که علمای آن دوره به این نتیجه رسیدند که در همان قرن 9 بهترین علمای ممکن تربیت شده بودند و بعید است کسی در آینده به اندازه علمای قرن 9 ام به درجه بالایی از دانش برسد، این است که به همین دلیل درهای اجتهاد را بستند که بدعتی در دین حادث نشود، لذا دیگر کسی حق نداشت دیدگاه جدیدی در مورد اسلام بدهد[105] در مورد اینکه این اجتهاد آیا در تمام زمینه ها بوده است یا نه فقط مربوط به علوم اسلامی میشده است اختلاف نظر وجود دارد ولی آنچه مهم است این است که به دلیل اینکه مسلمانان معمولاً به "کامل" بودن دینشان باور دارند، بطور خود کار بخش زیادی از زندگیشان را همین دین تشکیل میدهد، لذا تمام شدن حق تفکر و اکتشاف در مورد دین که در واقع به بسیاری از جنبه های زندگی مرتبط بود نیز به تنهایی چیزی جز عقب ماندگی و پیشرفت نکردن در تمام جهات زندگی برای مسلمانان نمیتوانست به همراه داشته باشد.
این دو اتفاق تنها نمونه های وجود دوره انگیزاسیون اسلامی نیست، فقها-کسانی که قوانین را از دین استخراج میکنند، با رجوع به باورهای مذهبی خود دست به تكفير اين دانشمندان و فلاسفه ميزدند. اصولا پيشروان دين و فقها و زهاد در ميان اهل سنت و جماعت لفظ علم را جز بر علم موروث از نبی اطلاق نميكردند و يا جز آنرا علم نافع نميشمردند و علمی را كه نفع آن برای اعمال دينی ظاهر و آشكار نبود عديم الفائده می‌پنداشتند و ميگفتند به تجربه دريافته شد كه چنين علم به خروج از صراط مستقيم منتهی خواهد شد. علوم اوائل را "علوم مهجوره" و "حكمة مشوبة بكفر" ميشمردند.[106] تقريبا دانشمند و فيلسوفی از تكفير فقها در امان نمانده است: ابو احمد احمد النهر جوری‌ العروضی شاعر و عروضی قرن چهارم متوفی به سال 403 چون صاحب اطلاعات وسيع در فلسفه و علوم اوائل بود درباره‌ی وی گفتند "كان سیء المذهب متظاهرا بالاحاد غير مكاتم له"[107]
خلفا و وزرای دوستدار علم و حكمت نيز متهم به كفر و زندقه بودند. مامون را به دليل دوستداری علم و علما متهم به زندقه نمودند.[108]  و به او لقب " امير الكافرين" داده بودند.[109]  محمد بن عبدالمالك الزيات وزير معتصم و واثق از باب علاقه‌ايی كه به علوم و ترجمه‌ی كتب داشت ملحد شمرده ميشد.[110] ابوريحان بيرونی دانشمند و فیلسوف شهیر نيز متهم به الحاد شدند و عمر خيام برای اثبات دينداريش به مكه رفت.[111] علی بن عبيدة الريحانی از فصحا و فضلای معاصر مامون كه در تاليفات و تصنيفات خود طريق حكمت می‌پيمود متهم به زندقه بود.[112]  خاندان برامكه كه نقش زيادی در رونق علم در تمدن اسلامی داشتند و مجالس مناظره و مجادله در منازل خود ترتيب ميدادند، متهم به زندقه بودند [113] و به همین جرم قتل عام شدند. فقها غير از فلسفه علوم ديگر نظير هندسه را هم كفر ميدانستند: علم هندسه از علوم مكروه و مايه‌ی گمراهی خواطر شمرده ميشد و علی الخصوص اشكال هندسی در نظر عقلای سنت و جماعت به مثابه‌ی اشكال طلسمات جلوه ميكرد و حتی دوائر عروضی را هم محكوم اين حكم قرار ميداده و كسی را كه كتاب عروضی و دوائر در دست داشت به الحاد متصف ميكرده‌اند.[114] كتابهايی نيز در رد علم نجوم داشته‌اند: ابو محمد حسن بن موسی النوبختی از متكلمين شيعه با آنكه خاندان او شهرت خود را با علم نجوم آغاز كرده بود كتابی در رد منجمين نوشت.[115] اشعری نيز ردی برمعتقدين به احكام نجوم داشت.[116] شافعی نيز معتقد به حرمت نجوم بود.[117] نسبت به منطق يونان اهل مذاهب بيش از هر علم عناد ميورزيدند و اين اختصاص به اهل سنت نداشت چنانكه از متكلمين اهل تشيع هم ابو محمد حسن بن الموسی النوبختی كتابی در رد اهل منطق نگاشته بود.[118] اعتراف به طرق برهان ارسطوئی دليل بزرگی بر زندقه و الحاد شمرده ميشد و به همين سبب است كه گفته‌اند: "من تمنطق تزندق"، یعنی هرکس از منطق استفاده کند زندیق (بیدین) خواهد شد، یا هرکس منطقی باشد زندیق است.[119] اهل مذاهب در راستای علم ستيزی خود به پزشكی هم رحم نكردند و جاحظ متكلم مشهور معتزله كتابی در رد علم طب داشت و محمد بن زكريای رازی ناگزير در رد او كتابی به نام "الرد علی الجاحظ في نقض الطب" نگاشت.[120] متكلمين شيعه نيز با فلاسفه و حكما به همان روشی همكاران ديگر خود دشمنی و عناد ميورزيدند و آنانرا دشمنان دين و منكران توحيد می‌دانسته‌اند. مثلا ابن داعی رازی در مورد فلاسفه گفته‌است: "فلاسفه جمله‌ی قبايح شرعی و محرمات مباح دارند."[121] به خاطر این خصومت ذاتی، تعصبها و سخت گیری ها گروههايی مانند اِخوان الصّفا و خِلّان الوَفا بوجود آمدند كه كتابهای خود را در زمينه علوم و فلسفه را به صورت بی‌نام منتشر می‌كردند[122]. یا قرامطه برای نوشتن نوشتارهای خود از خطی رمزی که مقرمط خوانده میشد استفاده میکردند که تنها اعضای اصلی نهضت توانایی خواندن آنرا داشتند[123] مطمئنا اگر اين اندیشمندان ترس از تكفير نداشتند به صورت آزادانه به انتشار آثار علمی‌ و فلسفی خود ميپرداختند.
سرنوشت برخی از این جنبشهای فلسفی اجتماعی که معمولاً افکاری این جهانی-سکولار و مخالف شرع اسلام داشتند بسیار تلخ و دردناک است، برای نمونه ابوالقاسم مسعود خنجدی (فقیه شافعی)  برای کشتار باطنیان و دیگر فرقه های ضاله، دستور داد تا خندق ها کندند و در آنها آتش افروختند... و باطنیان را می آوردند و به جماعت یا به انفراد - در آتش می افکندند و زنده زنده می سوختند.[124] خواجه نظام الملک در ذکر سرکوب قرامطه و باطنیان بوسیله البتکین، سلطان محمود قزنوی و نوح سامانی یاد آور میشود: "در شهر ها افتادند و هرکه از ایشان می یافتند، می کشتند... پس، هفت شبانه روز در بخارا و ناحیت آن، می گشتند و می کشتند و غارت میکردند تا چنان شد که در ماوراء النهر و خراسان، یکی از ایشان "قرامطه" باقی نماند و آن که ماند در آشکارا نیارست آمد، و این مذهب پوشیده بماند... و یکبارگی به زمین فرو شد.[125]
علاوه بر جو ضد علم و فلسفه حاکم در میان مذهبیون مسلمان، شیعیان هم در علم و فلسفه ستیزی سابقه دیرینه ای دارند. نويسنده كتاب "فلسفه از منظر قرآن و عترت" در بخش آخر كتاب خود با نام بردن 38 نفر از فقها، محدثان و علمای شيعه، از نظرات آنها و تاليفاتی كه در رد فلسفه داشته اند ياد می كند[126]  بطور کلی به غیر از چند دوره کوتاه که دوره فعلی نیز یکی از آنهاست جریان کلی تفکر شیعی ضد فلسفیدن بوده است. یکی از محققین در این پیرامون نوشته است "مخالفت مكتب و علماى شيعه با فلسفه ارسطوئى و تصوف، يك جريان تاريخى دارد مكتب اهل بيت(عليه السلام) از عصر اموى عصر خالد بن يزيد اولين وارد كننده ارسطوئيات، و حسن بصرى اولين صوفى معروف، در مقابل هر دو عكس العمل دافعه اى نشان داده است و اين حقيقتى است كه كسى آن را نمى تواند منكر باشد. على(عليه السلام) افكار و عقايد حسن بصرى را رد كرده است و حسن نيز تشيع را. كه مورخين گفته اند «لولا الحسن لمات خلافة آل مروان فى المهد». و هشام بن حكم شاگرد امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(صلى الله عليه وآله) رديه بر ارسطوئيات نوشته است. سفيان ثورى و محمد بن منكدر عارفان اصطلاحى زمان امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) اين دو امام را مورد طعن و انتقاد قرار مى دادند گاهى نيز به طور رو به رو بر آنان ايراد گرفته و متهم مى كردند كه روش شما روش پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيست. حكم بن عتيبه و سلمه بن كهيل از سران يونانى و تصوف انديش آن زمان نيز همان رفتار را با امام باقر(عليه السلام)داشتند و جمله معروف امام باقر خطاب بر اين هاست كه «شرّقا و غرّبا لن تجدا علماً صحيحاً الّا شيئاً يخرج من عندنا اهل البيت» (هرچه به شرق و غرب بروید  علم صحيح پيدا نمى كنيد مگر چيزى كه از پيش ما اهل بيت صادر شود.) خطاب به آن هاست با اين كه اين دو به نوعى گرايش به تشيع داشتند".[127] حتی در دوره فعلی نیز میان حوزه مشهد و قم از این نگر اختلاف نظر شدید وجود دارد و هنوز کسانی هستند که فلسفیدن را تکریه و یا تکفیر میکنند، برای نمونه همان نويسنده كتاب "فلسفه از منظر قرآن و عترت" با بيان نظرات فلاسفه در مورد نبوت، توحيد، حدوث و قدم عالم و مباحثی از اين دست و مقايسه آن با آيات و روايات، فلسفه را رد كرده است.[128]
در ادامه چند تن از شخصیت های مهم تاریخ اسلام که دیدگاه های ضد علم و ضد فلسفه داشتند و آرای ایشان را بطور مختصر معرفی خواهیم کرد. آنچه در ادامه می آید ممکن است این تصور را در مخاطب پدید آورد که شخصیت های یاد شده افراد نادانی بوده اند که از روی تعصب و نادانی به چنین آرایی رسیده اند، مانند بسیاری از انسانهای امروزی که حتی یک کتاب راجع به فلسفه نخوانده اند و شناختی از آن ندارند و رای به بطلان آن میدهند! اما حقیقت در مورد برخی از این افراد ممکن است چیز دیگری باشد! برای نمونه مطالعه آثار امام غزالی نشان میدهد که او شناخت درست و عمیقی از آرا و آثار فلسفی ابن سینا داشته است و آرای وی را گاهی به درستی و با ایرادهای اساسی، نه از روی تعصب و نادانی بلکه با استدلالها و مقدمات محکم رد کرده است. شگفت انگیز است که آرای بسیاری از فلاسفه بعدی و دیدگاه های آنها از جمله شک رادیکال دکارت و شک هیوم به علیت و دیدگاه کانت نسبت به معرفت نسبت به خدا را میتوان در افکار غزالی نیز مشاهده کرد.
به پیروی از این گفته معروف که "برای فلسفه دانستن باید فیلسوف شد، برای رد فلسفه نیز باید فیلسوف بود" میتوان گفت غزالی خود فیلسوف برجسته ای بود که نادرستی ادله فلاسفه برای سازگار کردن باورهای دینی با فلسفه را به روشنی میدید و آنرا نشان میداد. همان ایرادهای فلسفی و جالب غزالی بر آرای ابن سینا امروزه به شیوه ای کامل تر توسط فلاسفه بیخدا علیه فلاسفه خداباور استفاده میشوند. لذا دیوانه و نادان پنداشتن این افراد، پندار درستی نیست، ایشان همان تناقضی را میان دین و عقلانیت میدیدند که امروز ما میبینیم، اما ایشان ره دین را برگزیدند و ما ره عقلانیت را. لذا ما بعنوان بیخدایان و افراد سکولار با افرادی که شرحی بر آنها خواهد آمد دستکم این توافق نظر را داریم که میان باورهای دینی همچون نبوت و معاد و توحید و اسلوب عقلی نمیتواند سازگاری وجود داشته باشد. البته روشن است که این دیدگاه در مورد محمد باقر مجلسی، مزدور و حقوق بگیر  و آخوند دربار صفوی، یاوه نویسی که بخش زیادی از اباطیل شیعیان در حال حاضر مربوط به اوست صدق نمیکند و وی را با فلسفه ارتباطی نبوده است بلکه وی در بهترین حالت یک محدث بدون پرنسیپ بوده است.
ابی حامد محمد بن محمد الغزالی
حجة الاسلام غزالی از مهمترين فقهای مخالف فلسفه در اسلام است. درباره مقام غزالی در اسلام همين بس كه سيوطی درباره او گفته‌است: اگر بنا بر اين می‌بود كه خدا پيامبری پس از محمد برانگيزد بی‌شك آن پيامبر غزالی می‌بود.[129] وی در كتاب "المنقذ من الضلال" و در "تهافت الفلاسفه" نظر خود را نسبت بفلسفه آشكار كرده و گفته است كه بيشتر مسائل فلسفه تخيلات واهی و سست است و در الهيات همه‌ی افكار فلاسفه‌ی الهی مانند سقراط و افلاطون و همچنين ارسطو و فارابی و ابن سينا بی‌بنياد و اشتباه است. عمده‌ی اشتباهات اين فلاسفه را غزالی در بيست مساله دانسته است و سه مساله: انكار معاد جسمانی، علم خدا به كليات و عدم علم او به جزئيات و قدم عالم را دليل كفر و الحاد فلاسفه شمرده است.[130] یعنی وی معتقد بود همه فلاسفه کافر هستند. غزالی معتقد است كه چيزی از علوم رياضی كه ذاتا مفيد است نفياً و اثباتاً به امور دينی ارتباطی ندارد بلكه در آنها مسائل برهانی و استدلالی هست كه انكار آن ميسر نمي باشد اما در عين حال دو آفت از آن منبعث ميگردد و ان چنانست كه هر كس در ان نظر كن از نكات دقيق و براهين و دلايل آن به تعجب می‌افتد و به سبب اين اعجاب نظر خوب به فلاسفه پيدا می‌كند و می‌پندارد كه همه‌ی علوم آنان در وضوح و استواری برهان مثل اين علم رياضی است. آنگاه از كفر و تعطيل و سستی ايشان در امور شرع با خبر ميشود و از راه تقليد طريق كفر ميسپارد و با خود ميگويد اگر دين حق بود با همه‌ی تدقيق اين قوم كه در علم رياضی دارند، از نظر ايشان پنهان نمی‌ماند و بيهوده است كه بدو گفته شود: فلسفه و دين دو ميدان مختلف از معرفتند و ممكن است كسی در يكی از اين دو حاذق و آگاه ولی از ديگری بی‌بهره و بی‌اطلاع باشد... به سبب آن واجب است هر كه را در اين علوم مطالعه و تحقيق می‌كند از اين كار باز دارند زيرا اين علوم اگر چه تعلقی به امر دين ندارد ليكن چون از مبادی علوم فلاسفه است بدی آنان در وی ميگيرد و كمياب است كسی كه در علم رياضی مطالعه و تعمق كن و از دين منصرف نگردد و لگام تقوی را از سر برنياورد.[131]
غزالی در كتاب "فاتحة العلوم" رياضيات را يكباره از دائره علومی كه برای مسلمانان اشتغال بدان مجاز است با نهايت شدت و سختی بيرون می‌افكند. در اين كتاب غزالی بابی را به شروط مناظره و مضار آن اختصاص داده و ضمن زيانهايی كه از قبيل كبر و كينه و غيبت و خودستايی و پی‌جويی‌اسرار ديگران و نفاق و ريا برای مناظره ميشمارد، ميگويد: اگر كسی گويد كه از فوايد اين فن تشحيذ ذهن است، بايد گفت كه اگر چيزی سودی تنها و زيانهای بسيار دارد جايز نيست برای يك منفعت خود را به زيانهای بزرگ دچار كرد چنانچه شراب لاشك در تعديل مزاج و تقويت طبع و دماغ و قمار در تشحيذ خاطر مؤثر است و با اينحال هر دو حرامند و حتی مداومت در بازی شطرنج با آنكه ذهن را نيرومند ميسازد ممنوع و محظور است و همچنين است نظر در علم اقليدس و المجسطی و دقائق حساب و هندسه و رياضيات در انها كه خاطر را تشحيذ و نفس را نيرومند ميكن و با اينحال ما آنرا به سبب يك آفت كه در پی دارد منع ميكنيم زيرا از مقدمات علم اوائل است كه مذاهب فاسدی در پی دارد و اگر چه در خود علم هندسه و حساب مذهب فاسدی كه متعلق بدين باشد وجود ندارد ليكن ميترسم كه بدان منتهی گردند.[132]
در باب طبيعيات هم غزالی همين نظر را دارد و گويد: اما در طبيعيات حق آلوده به باطل و صواب مشتبه به خطاست.[133] غزالی نسبت به منطق بر خلاف بسياری از علمای اهل سنت مخالفتی نداشت منتهی اولا آنرا معمولا به اسمهايی غير از اسم منطق كه منظور علمای دين بود ميناميد و مثلا "معيار العلم" و "محك النظر" می‌گفت و از اين گذشته موضوع بحث او در اين كتب مسائل فقهی و دينی بر روش منطقيين بوده است با اينحال در "المنقذ من الضلال" باز هم بدبينی ذاتی غزالی مانند همه‌ی‌همقدمان او به علم منطق آشكار شده است.[134]
ابوالفرج ابن جوزی
امام ابو الفرج جمال الدين بن جعفر الجوزى بغدادى (ح 511-597 ق) ، مورخ، واعظ، مفسر و فقيه حنبلى، می‌تواند حملات اهل ديانت به فلاسفه را در آن زمان به خوبی نشان دهد. او در كتاب تلبيس ابليس فلسفه، كلام و نجوم را از مصاديق تلبيس ابليس دانسته است و سخت به فلاسفه، متكلمين و منجمين تاخته است.
بعضي را هم ابليس با فرو رفتن در مباحث كلام و مطالعه آنچه فلاسفه نهاده اند فريفته كه بدين گونه عيب تقليد از تو بر مي خيزد و از رده عوام خارج مي شوي. احوال متكلمان گونه گونه است، كار آثارشان به شكاكي و بعضيشان به الحاد كشيده است. اينكه فقيهان و عالمانِ نخستين وارد مباحث كلام نمي شده اند نه از ناتواني بوده، بلكه مي ديدند رفع تشنگي نمي كند بلكه بر عكس تندرست را به ناخوشي گرفتار مي سازد اين است كه خودداري كردند. بلكه ديگران را هم منع نمودند. امام شافعي گذشته از شرك، كلام را از همة بلاها بدتر ميدانست و مي گفت: «‌هر گاه بشنوم كسي مي گويد: اسم عين مسمي است يا غير آن؟ گواهي مي دهم كه از اهل كلام است و بي دين!». و مي گفت:‌ «فتواي من در مورد اهل كلام اين است كه چوب زده شوند و آنان را ميان مردمان بگردانند و بگويند: اين است جزاي آنكه كتاب و سنت را ترك كرده». امام احمد بن حنبل گويد: «‌علماي كلام زنديق اند، و متكلم رستگار نشود».[135]
تسلط ابليس بر فيلسوفان از اين راه است كه ايشان با عقل و فكر خود تكروي مي كنند و بي اعتنا به آنچه انبيا آورده اند، طبق پندارهاي خويش سخنها مي گويند. بعضيشان مثل دهريه براي عالم صانعي قايل نيستند چنانكه نوبختي و غير او از بعضيشان حكايت كرده اند...
ابليس عده ای از زيركان و هوشمندان همدين ما را به شبهه افكنده واز اين راه فريفته كه گويا صواب در پيروي فيلسوفان است زيرا در كردار و گفتار نهايت زيرك بوده اند؛ آن چنانكه از امثال سقراط و بقراط و افلاطون و ارسطو و جالينوس مأثور است. اينان اند كه علوم هندسي و منطقي و طبيعيان را بنياد نهادند و بسياري از رازهاي نهان را دريافتند، الاّ آنكه چون به الهيات رسيدند سخنان درهم و برهم گفتند، و بر خلاف آنكه در هندسه و علوم حسّي همرأي اند در الهيات متفق القول نيستند وبرخي پريشانگوييهايشان را در اين مقولات ذكر كرديم. علت اين است كه نوع بشر اين گونه مسائل را جز به اجمال در نيابد و تفصيلش راجع به شرع است.
اين متأخران از امت ما كه شنيدند حكماي قديم منكر صانع بوده شرايع را رد كرده اند و آن را از مقولة قانون سازي يا حيلت بازي شمرده اند، آنچه از حكما نقل مي شد تصديق نموده شعار دين را كنار نهادند و نماز را ترك گفته مرتكب حرام شدند و حدود شرع را خوار داشتند و ريسمان اسلام را از گردن برداشتند. يهوديان و مسيحيان نزد خدا از اينان عذرشان مقبولتر است زيرا به هر حال تابع شرايعي هستند كه در موقع خود با معجزه مدلل بوده همچنين پيروان بدعت در مذاهب نزد خدا عذرشان از فلسفيان مقبولتر است كه دعوي نظر در ادله را دارند (و به هر حال دلايل شرعي را قبول دارند). اما فلسفيان براي كفر خود مستندي ندارند جز آنكه پيشينيانشان حكيم بوده اند، اما مگر نه اينكه پيغمبران هم حكيم بوده اند و چيزي بيش از حكيم (يعني صاحب وحي بوده اند)؟[136]
محمد باقر مجلسی[137]
از ديگر كسانی كه سخت به دانشمندان و فلاسفه تاخته است، ملا محمد باقر مجلسی ملقب به "علامه مجلسی" نويسنده كتاب بحار الانوار و از روحانیون بسیار نزدیک به دربار صفوی است. كتاب بحار الانوار نزد شيعيان به دايرة المعارف حديث شيعه معروف است. آخوندها برای مجلسی احترام زيادی قائلند و او را از بزرگترین علما و محدثین تاریخ تشیع ميدانند. مجلسی در بخشهای مختلف بحار الانوار در دفاع از احاديث به فلاسفه ايراد گرفته و آنها را تكفير كرده است.
مجلسی فلاسفه را از كسانی ميداند كه در مورد همه چيز برأى پست و خرد ناتوان خود سخن گفته‏اند.[138] او از فيلسوفان با فرنام "فلسفه بافان" ياد ميكند[139] و ادله آنان را شبهاتی سست و خرافاتی فاسد ميداند.[140] او در حالی كه فلاسفه را زبانزد بيدينان، و شك آوران راهزن حق و يقين ميداند[141] ، ميگويد:
كسی كه به كلمات فلاسفه رجوع كند و اصول مطالبشان را فحص كند، درمی‌يابد كه اكثر آنها با شرايع پيامبران تطبيق نمی‌كند. و اگر برخی اصول شرايع و ضروريات اديان به زبان می‌آورند، فقط از ترس تكفير مؤمنين می‌باشد كه مبادا به جرم كفر كشته شوند. فلاسفه به زبان ايمان دارند و دلهايشان تسليم نيست و بيشترشان كافرند.[142] مجلسی ترويج كتب فلسفی را در ميان مسلمين، جنايت بر دين دانسته و آن را از بدعت ها و نوآوری های خلفای جائر اموی و عباسی می داند كه به قصد مقابله با ائمه معصومين و دين مبين صورت گرفته است.[143]
علامه حلی 
كه يكی از فقهای سرشناس شيعه است علاوه بر اينكه در آثار مختلف خود به رد عقايد فلاسفه در مورد معاد روحانی و قدم عالم پرداخته است در يكی از آثار فقهی خود كه علوم مختلف را از جهت وجوب يا عدم وجوب فراگيری تقسيم نموده، فلسفه را در كنار علم موسيقی، سحر، قيافه شناسی و كهانت در زمره علومی كه تحصيل آنها حرام است قرار داده است، مگر آن كه به قصد نقض و رد آن فرا گرفته شود.[144]
شيخ محمد حسن نجفی
كه صاحب يكی از مهمترين كتابهای فقهی شيعه با نام جواهر الكلام است، كتب فلاسفه متقدم را كه اعتقاد به قدم عالم دارند، جزء كتب ضاله برشمرده است. و در مورد او گفته اند كه روزی مردی را ديد كه كتابی فلسفی در دستش بود، خطاب به مرد گفت: به خدا سوگند حضرت محمد (ص) جز برای ابطال اين خرافات [!] از جانب خداوند مبعوث نشده است.[145]
آيت الله بروجردی
وی نیز معروف به مخالفت با با ترويج فلسفه در حوزه علميه قم است. سيد موسی شبيری زنجانی در اين مورد گفته است: آيت الله بروجردی می خواست علوم معقول (فلسفه) را شبه تحريمی كند و آقای سيد محمد رضا سعيدی كه با فلسفه مخالف بود، در اطراف اين موضوع نزد آيت الله بروجردی فعاليت ميكرد، اما وساطت آقای بهبهانی و ديگر آقايان از عملی شدن اين كار جلوگيری نمود. آيت الله بروجردی از چاپ تعليقه ی‌ علامه طباطبايی بر بحار الانوار مجلسی‌ جلوگيری كرد چون علامه طباطبايی با تكيه بر فلسفه به رد برخی از آراء و نظرات مجلسی پرداخته بود.[146]
مخالفت با دانش اندوزی و فلسفیدن شاید کمی مضحک و کوته فکرانه به نظر برسد ولی تاثیر این افکار و رواج آنها نتایج بسیار جدی بر اجتماع مسلمانان گذاشت تا جایی که برخی از محققین همین دست مخالفت ها را علت اصلی افول و انحطاط مسلمانان دانسته اند. دكتر عبدالهادی حائری دليل كندی و توقف مسلمين را به وجود آمدن تضاد فكری ميان فلاسفه و سنت گرايان مذهبی‌ می داند.[147] دكتر زيبا كلام نيز با رد استدلالهایی چون حمله مغول و انحراف از اسلام اصيل در مورد افول علم در اسلام، نظر همين افراد يعنی رواج سنتگرایی و تعصب و حمايت حكومت از آن را دليل افول علم در ايران می داند.[148] حناالفاخوری‌ و خليل الجر معتقدند كه نبرد علم ودين در دوران خلافت عباسی با غلبۀ دين، يا دقيق تر بگوييم، حكومت دينی پايان يافت. " اين نبرد كه ميان اهل آن علوم و علوم شرعی در افتاد، به پيروزی اهل شرع خاتمه يافت. و چون صدای ابن رشد – آخرين مدافع فلسفه – خاموش شد، فلسفه تا چند قرن ديگر نتوانست روی پای خود بايستد".[149]
نتیجه این بخش آن است که آنان که کارشان اسلام بود و تخصص در اسلام داشتند یا دستکم بیش از دیگران مدعی شناخت درست از اسلام بودند نه تنها پیشرفت علم و فلسفه و منطق را تشویق نکردند بلکه به سخت ترین شیوه آنرا محکوم کردند و بیشترین خصومت ها را به آن ورزیدند و دهشتناک ترین جنایات را علیه مخالفان فلسفی خویش انجام دادند. حال آیا میتوان با این همه سنگ اندازی عالمان دین و هواداران حکومتی و غیر حکومتی ایشان در راه دانشمندان بازهم اسلام را علت پیشرفتهای علمی و فلسفی دانست؟ همچنین باید توجه داشت که بسیاری از دست آوردهایی که به مسلمانان نسبت داده میشود میتوانند ناشی از فعالیتهای این دست از متفکران و دانشمندان بوده باشند یا دستکم میتوان گفت ایشان نیز در تکامل آنچه به غلط فلسفه اسلامی خوانده میشود نقل داشته اند. دوره انگیزاسیون اسلامی که هنوز هم کم و بیش ادامه دارد و مسلمانان هنوز هم حقیقتاً در بربریت به سر میبرند نه تنها مروج کشتار و سرکوب مخالفان فکری اسلام بود بلکه بیش از آن مروج دروغ و ریا و تظاهر به دین داری در میان اندیشمندان دیگر بود، چنانکه ادبا و اندیشمندان بزرگ ایرانی همچون مولوی، حافظ، جامی، عطار و غیره همگی از شرایط سخت دورانی که در آن زندگی میکردند و نداشتن آزادی فکری در آثارشان سخنها گفته اند[150] و به دلیل اینکه امکان مخالفت با اسلام برای آنها موجود نبوده است و آنها مجبور بوده اند به مسلمان بودن تظاهر کنند حتی نمیتوان آنان را مسلمان راستین دانست. واقعیت این است که اگر مسلمانان دست آوردهای علمی قابل توجهی داشته باشند این دست آورد ها همزمان با حکومت حکام سکولارتر بوده اند. بعبارت دیگر در طول تاریخ اسلام هرگاه مسلمانان حکام سکولارتری داشتند و مسلمانان بنیادگرا نقش کمتری در زندگی واقعی مردم داشتند. این کوتاه تر شدن دست بنیادگرایان دینی سبب پیدایش شرایط مطرح شده در دیدگاه بدیل شد. به عبارت شیوا تر هرگاه جامعه مسلمانان شبیه تر به جامعه غربی امروزی شد علم پیشرفت کرد و هرگاه اسلام نقش بیشتری در اجتماع داشت و حکام بنیادگرا تر و مذهبی تر بودند علم پسرفت کرد.

۴.۵ آزار و قتل اندیشمندان توسط فقها و مسلمانان بنیادگرا

افزون بر آنچه در مورد دوران انگیزاسیون اسلامی آمد، بین صنفی که در ادبیات رایج ما "روحانیون" خوانده میشود (در مقابل بقیه مردم که جسمانیون هستند!) و اندیشمندان خصومتهایی وجود داشته و دارد. رفتار خصومت آمیز طبقه موسوم به "روحانی" یا به عبارت دقیقتر کسانی که منافع مادی از دین باوری مردم میبرند با دانشمندان معمولاً ریشه در این دارد که باورهای مذهبی مبتنی بر نادانی انسانها هستند و هرچه دانش و فلسفه با پیشرفت خود حوزه این نادانی ها را محدود کنند بازار تجار دینی نیز محدود تر میشود. بنابر این چون "روحانی" و دانشمند در بسیاری از موارد در مورد یک چیز سخن میگویند ولی یکی سخنش مبتنی بر ورد و جادو و نقل قول از مراجع مجعولی که مرجع حقیقت فرض میشوند است و دیگری سخنش بر استدلال و استناد و آزمایش و غیره با یکدیگر رقابت داشته و تا ابد خواهند داشت، همانطور که بین نجارها و آهنگران نیز علی رغم اینکه دو کار مختلف میکنند رقابت وجود دارد چون هردو بازار مشترکی دارند. این رقابت بخصوص در زمانی که انفکاکی در علوم انجام نگرفته بود و روحانیون اجازه اظهار نظر در تقریباً همه چیز را داشتند بیشتر بود. چون سخن دانشمند به دلیل درست تر بودنش میتواند نفوذ بیشتری داشته باشد و چون روحانیون معمولاً به اهرم های قدرت نزدیک و در خدمت حکومت ها هستند یا خود اهرمهای قدرت هستند همواره هم امکان استفاده از خشونت علیه دانشمندان و فلاسفه را داشته اند هم در بسیاری از موارد اگر دانشمندان و فلاسفه بازار آنها را به خطر می انداختند از این اهرم استفاده میکردند و شاهدیم که هنوز هم میکنند. در ادامه چند تن از اندیشمندانی که مورد آزار این طبقه و ایادی آن قرار گرفتند یا حتی به قتل رسیدند را بطور مختصر معرفی خواهیم کرد.
سهروردی
شيخ شهاب الدين سهروردی، ملقب به شيخ اشراق و شيخ مقتول در سهرورد زنجان به سال 549 متولد شد. ويژگی جالب اين فيلسوف اين است كه مانند رازی علاقه زيادی به ايران باستان داشته است و آراء خود را از آيين زرتشت و حكمت ايران باستان اخذ كرده است. يكی از كسانی‌ كه پيرامون اين موضوع به پژوهش پرداخته، هانری كربن است.[151] او در تاريخ فلسفه اسلامی مينويسد: سهروردی سعی در احيای خرد وحكمت ايران قديم داشت و احياء كننده اصول فلسفی عقايد حكيمان ايران در مورد منشاء نور و ظلمت است.[152] چون سهروردی از طرفی فيلسوف بود و از طرفی سعی در احيای حكمت مجوسان داشت، فقيهان و علمای دين كينه او را در دل داشتند. به همين خاطر مجلس مناظره‌ای ترتيب دادند: لذا او را به مناظره ديگری در مسجد بزرگ حلب فرا خواندند. در اين جلسه، رئيس فقيهان او را مخاطب ساخته پرسيد: " آيا خداوند قادر است پس از حضرت محمد (ص) پيامبر ديگری بيافريند؟". سهروردی به پاسخ گفت: " البته ، چه قدرتِ خدا مطلق است، و آنچه مطلق است حّد نميپذيرد." فقيهان جواب سهروردی را به انكار خاتميت تفسير كرده آن را سند كفر وی ‌ساختند. سند مذكور را به امضاء رسانيدند، و به حضور صلاح الدين ايوبی فرستادند، و او بيدرنگ فرمان قتل سهروردی و سوزانيدن آثار او را صادر كرد.[153]
ابن راوندی
از متکلمان مشهور به بیخدایی بوده است، یکی از محققان در مورد دیدگاه های وی مینویسد "ابن راوندی بیشتر انتقادهای خردگرایانه اش از اسلام را در دهان گروهی هندی به نام براهیما میگذارد و از دهان آنان سخن میگوید. بنا بر آنچه ابن راوندی گفته است براهیمایان معتقد بوده اند که خرد آدمی تنها مرجع دانش راستین و رفتار است و بنابر این هیچ نیازی به وحی پیامبران نیست".[154] گفته میشود ابن راوندی از بیان دیدگاه های الحادی خود بیمی نداشته است و همین سبب توطئه علیه جان او میشود و وی از این رو جان سالم به در میبرد که فرار میکند! دائره المعارف بزرگ اسلامی در مدخل ابن راوندی میگوید "متكلمى‌ چون‌ ابن‌ عقيل‌ (ه م‌) كه‌ گزارش‌ او توسط ابن‌ جوزي‌ (6/100) به‌ دست‌ ما رسيده‌ است‌، مى‌گويد: در شگفتم‌ چگونه‌ كسى‌ كه‌ كتاب‌ الدامغ‌ را نوشته‌ و پنداشته‌ است‌ كه‌ بدان‌ وسيله‌ قرآن‌ را در هم‌ كوبيده‌ و نيز الزمرد را كه‌ در آن‌ پيامبران‌ و پيامبري‌ را تحقير مى‌كند، زنده‌ مانده‌ و كشته‌ نشده‌ است‌. وي‌ از هوش‌ فوق‌العاده‌اي‌ برخوردار بوده‌ و دانش‌ گسترده‌اي‌ در موضوعات‌ كلامى‌ و فلسفى‌ داشته‌ است‌ و متكلمان‌ برجسته‌اي‌ مانند ابوالقاسم‌ بلخى‌ شايستگى‌ او را در علم‌ كلام‌ ستوده‌اند (ابن‌ نديم‌، 216)". یکی از محققان در مورد وی و باورهایش نوشته است "ابن راوندی مدتی به نوعی تشیع میانه رو گرایش داد، ولی سر انجام تمام ارتباطات فکری اش را با مسلمانان قطع کرد و بعنوان یک بیخدا از دنیا رفت. معتزله وی را به حمله کردن به پیامبر اسلام، به قران، به وحی و در کل تمام شریعت در کتابهایش محکوم کردند."[155]. همو ادامه میدهد "بخشهایی مانده از کتابهای او نشان میدهد که او چرا به زندیق بودن محکوم شده بود. این کتابها شامل نقد های برنده از پیامبری بطور کلی و پیامبری محمد بطور جزئی بود. راوندی باور دارد خرد آدمی از وحی برتر است. آنچه افراد موسوم به پیامبر یا با خرد سازگار است که در این صورت، که چون سایر مردم هم قدرت استفاده از خرد را دارند پیامبران بی مصرف هستند و نیازی به آنها نیست، یا سخنان آنان ناسازگار با خرد است که در این صورت باید کنار گذاشته شوند و خرد دنبال شود... معجزات نسبت داده شده به پیامبران و رمالان و جادوگران تماما جعلیات مطلق هستند...راوندی معتقد بود پاسخ خردپسند و قانع کننده ای را نمیتوان به پرسش وجود خدا و اعمال الهی داد... در میان باورهای او باور به ازلی بودن جهان، برتری دوالیسم به توحید، و سستی دانش منزل از طرف خدا بود".[156]
جعد بن درهم
گفته میشود که وی که بعدها به فرق معتزله نسبت داده شد است دیدگاه مسلمانان نسبت به صفات خدا را نفی میکرده است و منکر این شده است که موسی با خدا سخن میگفته است.[157] هشام از خلفای بنی امیه او را به عراق پیش خالد بن عبدالله قسری فرستاد و خالد جعد ابن درهم را در روز عید قربان به جرم بیخدایی و زندیق بودن سر برید. [158] یکی از محققین در مورد او میگوید: "گفته میشود که او ماتریالیست بوده است، و هوادارانش محمد را متهم به دروغگویی کرده اند و قیامت را نیز انکار کرده اند.[159].
ابوالعباس سرخسی
همچنین معروف به ابن الفرائقی [160] یکی از سرسپردگان فلسفه بود... در بسیاری از علوم قدماء تفنن داشت، خداوند قریحه ای نیکو بود و اطلاع او از  علوم کامل بود، چیره زبان بود و تصنیفات ملیح داشت... و در موسیقی تالیفات نیکو ساخت و در اختصار کتابهای منطقی مهارتی بسزا داشت[161] سرخسی در اول کار معلم معتضد شانزدهمین خلیفه عباسی (درگذشته 289 هجری قمری) بود، سپس ندیم او شد و از خاصان او گشت، و محرم راز او قرار گرفت، تا بجایی که در امور مملکت با او مشورت میکرد[162].  وی سر انجام به دست همان خلیفه به اتهام اینکه خلیفه را به بیدینی و الحاد فرا میخوانده به قتل رسید[163].
ابن مقفع
از دبیران دربار و از ادبای مشهور تاریخ اسلام است. وجه تسمیه پدر وی این بوده است که در کار دبیری و ثبت خراج کوتاهی کرده است و حجاج بن یوسف وی را کتک زده و به سختی شکنجه میکند بطوری که دستش کج میشود و از آن روی وی را مقفع نامیدند[164] وی چندین کتاب را به عربی ترجمه کرد و تالیفاتی هم به او نسبت داده میشود[165] عاقبت هم در حدود سال 142 سفیان مزبور دانشمند بی مانند را به بهانه زندقه و شک در دین و تعلق به کیش آباء و اجدادی و باطناً به اشاره خلیفه و بر اثر کینه و غرض شخصی بر سر تنوری آورد. ابتدا دست و پای او را بریده پیش چشمش بر تنور افکند و سوخت، سپس خود را در آتش تنور فرو کرد و گفت در مثله کردن تو بر من بحثی نیست چه تو زندیقی و مردم را به آراء و عقایت فاسده فاسد می نمائی. خلیفه از قتل ابن المقفع به هیچ وجه متاثر نشد بلکه این حرکت او را خوش آمد و از بیان بعضی از نویسندگان مطلع چنین بر می آید که قتل او اصلاً به امر خود منصور بوده.[166] ابن مقفع چنان که از مطالعه احوال او بر می آید دانشمندی ایرانی نسب بوده که در سایه قبول اسلام پیش عیسی بن علی و برادرش سلیمان تا اندازه ای عزیز و محترم شده لیکن از بعضی اشارات معلوم میشود که با تمام ایمانی که به مذهب اسلام ظاهر می کرده هنوز چندان دست از آیین قدیمی خود نکشیده و به یکباره آنچه را که از مراسم و آداب قومیت ایرانی می دانسته در زیر خاک نکرده بود.[167] یکی از محققین در مورد وی مینویسد "با توجه به دیدگاه کراوس (از مستشرقین معروف) ابن مقفع وارث سنت خردگرایانه ای بود که در زمان پادشاه ساسانی، کسی که گفته میشد دیدگاه روشنگرایانه واقعی هلنیستیکی را داشته است، یعنی خسرو انوشیروان شکل گرفت، به هر روی ابن مقفع از روی دیدگاه های مانوی، به اسلام حمله کرد، به پیامبر اسلام حمله کرد، به خداباوری اسلامی و سنن الهی و خود موضوع خدا در اسلام حمله (فکری) کرد.[168]
صالح بن عبدالقدوس
از شاعران بزرگ و متهم به زندقه و ثنويت ايرانی بوده است. برخی گفته اند كه عرب و از قبيلۀ ازد است. اما به ترجيح دكتر شوقی ضيف  ايرانی تبار است و ارتباطش با ازديان به وسيلۀ پيوند ولاء بوده است.[169] او كه از ترس حكومت فراری بود رو به دمشق آورد. كتابهای تاريخ می گويند خليفه مهدی، و شايد رشيد، در پی او كس فرستاد، و او را نزد خليفه بردند و بنابر بيشتر روايتها در سال 167 هجری به جرم عقيده در بغداد به دار آويخته شد. محققان و مورخان، چه متقدم چه متاخر، همه برآنند كه او زنديقی از دين برگشته بوده است.[170]
ابو مروان غيلان بن مسلم دمشقی از متكلمان بزرگ معتزله و يكی از مدافعان ارادۀ آزاد (قدرگرایی)، بوده است. جاحظ او را از بنيانگذاران مكتب اعتزال می شناسد كه پس از معبد جهنی در ستيز با انديشۀ جبريه، سخن گفت، و خشم هشام بن عبدالملك را بر انگيخت كه او را دستگير و به دروازه دمشق به دار آويختند يا به صليب كشيدند. برخی منابع او را متهم كرده اند كه دنباله رو حارثِ كذاب مدعی نبوت بود و اوزاعی فقيه به قتل او فتوی داد.[171] در روايات آمده است كه نخست دست و پای او را – از خلاف- بريدند، و پس از آن زبانش را قطع كردند.[172]
ابن ابی العوجاء
از زنادقه معروف سدۀ دوم هجری بوده است. گفته اند او به دين و خدا و آخرت ايمان نداشت. و با بزرگان معتزله همچون عمرو بن عبيد و واصل بن عطا و شاعرانی كه اعتقاد دينی آنان مورد ترديد بوده همچون بشار بن برد و صالح بن عبدالقدوس حشر و نشر داشته است. در زمان منصور والی كوفه محمد بن سليمان او را به خاطر عقايد كفر آميزش دستگير كرد و به قتل او فرمان داد.[173] گويند روزی  در هنگام حج يكی از ائمۀ شيعه را مخاطب ساخت و گفت:"هان، تا كی به اين مشتی سنگ و گل می پناهيد و اين خرمن را می كوبيد و شتروار بگردِ آن هروله می كشيد؟ و هر گاه كسی در اين بينديشد می داند كه اين كار نادان است نه كار دانای تيزبين. و تو (اين حقيقت را بمردم) بگوی كه پيشوای اين مردمی، و پدرت پيشوا و پايه گذارش بوده است".[174]
بشار بن برد
از شاعران بزرگ در ادبيات عرب است. او كه از پدر و مادری ايرانی كه برده اعراب بودند متولد شد و از كودكی به زبان عربی شعر ميسرود و قبائل و اقوام و اشراف عرب را هجو ميكرد. او يكی از چهره های اصلی نهضت شعوبيه است و از طرف برخی از معاصرانش متهم به الحاد شده است.[175] اغانی بشار را از ياران بزرگانی چون واصل بن عطا، عمرو بن عبيد، صالح بن عبدالقدوس و عبدالكريم بن ابی العوجاء ميداند.[176] بشار يك ناسيوناليست افراطی و بدور از دين اسلام بوده است. برای او تشيع و تسنن فرقی نداشت، همان كه خلفای ثلاثه را نقد و هجو ميكرد، درباره علی بن ابيطالب نيز نظر مثبتی نداشت.[177] بشار در شعر خود برخی عقايد رايج اسلامی را هجو و مسخره ميكرد. گويند روزی كنيزكی خواننده و رقاصه، ترانه غنايی بشار را می‌ خواند و می رقصيد، بشار گفت: اين ترانه از سوره حشر بهتر است.[178]
مبرّد در الكامل گزارش منحصر بفردی از عقايد بشار دارد كه به عقايد مجوسی او تصريح شده است.[179] جاحظ نيز در "البيان" به عقايد زرتشتی بشار تصريح كرده است و شواهدی شعری ارائه می دهد.
سرانجام مهدی عباسی دستور ميدهد كه بشار را به اتهام زندقه تازيانه مرگ بزنند. گويند بشار در زير تازيانه می ناليد و ميگفت: حِسّ،حِسّ (= وا‍ژه ای كه اعراب برای ساكت كردن حيوانات بكار می برند) مهدی عصبانی شد. به بشار گفتند چرا نمی گويی بسم الله، الحمدلله؟! گفت: مگر نعمتی نصيب من شده است؟ آنقدر بشار را با تازيانه زدند تا جان سپرد.[180]
حسين بن منصور حلاج
وی معمولاً در شمار صوفیان دانسته میشود و گفته اند اصلش از بيضاء فارس بوده است. او به خاطر برخی از عقايدش متهم به كفر و زندقه شد. او را چندين بار به دادگاه كشاندند و سرانجام در آخرين دادگاه، محمد بن  داود ظاهری به كفر و قتل او حكم كرد. در ذی القعده سال 309 هجری ابتدا او را دو روز به صليب بستند، سپس او را پايين آوردند و تازيانه اش زدند و بعد اندامهايش را بريدند و كشتند و جسدش را به آتش كشيدند.[181]

ابن عطاء آدمی
یکی از صوفيان آمل بود. در زمان محاكمه حلاج برخی از نظرات و باورهای كفرآميز حلاج را تاييد كرد و از حلاج دفاع كرد. وزير وقت دستور داد او را زدند كه بر اثر جراحات وارده جان داد.[182]
عين القضات همدانی
كه نام اصلی وی ابوالمعالی عبدالله بود در سال 492 در همدان بدنيا آمد. عين القضات صوفی، شاعر، حكيم، فقيه و متكلم بود و از حيث جامعيت و احاطه در رشته های گوناگون معرفت به غزالی شباهت داشت. در هفتم جمادی الاخر 525 بر در مدرسه ای كه در آن تدريس می كرد او را به دار زدند و جسد او را سوزاندند. علت قتل او سؤظن فقهاء و متشرعۀ شهر بود كه از كلام او بوی نوعی الحاد و فلسفه می شنيدند و انتساب او به خيام- كه گفته می شد يكچند وی در نزد او تلمذ كرده بود- نيز از اسبابی بود كه اين سؤظن فقها را در حق وی افزود.[183]
محمد بن سعيد بن حسان
وی نيز يكی ديگر از كسانی بوده كه در حدود سال 150 هجری توسط ابوجعفر منصور به اتهام زندقه به دار آويخته شده است.[184]

بقلی
نام شخص ديگری است كه به اتهام الحاد توسط ابوجعفر منصور كشته شده است." اين مرد (بقلى) ميگفت آدميزاده در اين دنيا شاخه‏ى گياهى بيش نيست كه ميرويد و رشد ميكند و نابود ميشود و ديگر بزندگانى باز نميگردد (انكار آخرت)".[185]
شرح حال و توضیحات بیشتری در مورد زنادقه را میتوانید در نوشتاری با فرنام "زنادقه و متفکران مادی" بخوانید.
 
با آنچه گفته شد و هزاران آزار دیگر که از جانب فقیها و دینمداران بنیادگرا بر فلاسفه و متفکران رفته است، آنچه مایه خیرگیست این است که هم ایشان اکنون پس از آن همه مظالم، و تعصبات  و سنگ مغزی هایی که به خرج داده اند باز هم مدعی این میشوند که اسلام موجب پیشرفت علم بوده است. افزون بر این همانطور که به نقش مستقیم زنادقه در نهضت ترجمه اشاره کردیم نمیتوان تصور کرد که این همه اندیشمند و نویسنده که یا واقعاً زندیق و ملحد بودند یا دستکم متهم به زندیق بودن میشدند، در شکل گیری محصولات فکری دوره شکوفایی بی نقش بوده اند، بلکه میتوان گفت اگر این حماقت ها و تعصبات دینی وجود نمیداشت و این متفکرین از بین نمیرفتند و آثارشان نابود نمیشد شاید سنت خرد محور، سکولار و علمی بسیار غنی و استواری از ایشان بجای می ماند که قطار پیشرفت بشری را شتاب میبخشید و مسلمانان را از این تیره روزی و فلاکتی که از دیرباز دچارش بوده اند بیرون میکشید، که شوربختانه به دلیل توحش اسلامی چنین نشد. این نیز خود علم ستیزی دیگری بود که اسلام علت آن شد، اسلام نه تنها علت پیشرفت نبود بلکه مانع اصلی پیشرفت و خار چشم اندیشمندان واقعی و غیر خرافی بوده و هست.

۵ منابع


[1]  تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی.ذبیح الله صفا.تهران.ناشر:دانشگاه تهران. چ پنجم: 1374. ص:32. به نقل از: كشف الظنون چاپ تركيه ج1 ص 33.
[2]  نک: اخبار  الحكماء  قفطي  چاپ  مصر  ص  233  -  تاريخ  التمدن الاسلامي طبع چهارم  ج3 ص 41 - 47 . كشف الظنون ج1 ص 446. نقل شده از: تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص:33و34. همچنین نگاه کنید بع معجم البلدان پوشینه 5 برگ 243.
[3]  تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:34. به نقل از: مقدمهء ابن خلدون چاپ مصر ص 543 – 544.
[4]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:37. همچنين نك: پويايی فرهنگ و تمدن اسلام و ايران. علی اكبر ولايتی. تهران وزارت امورخارجه. مركز چاپ و انتشارات. 1382. ج1 ص:94. به نقل از: تفكر يونانی، فرهنگ عربی: نهضت ترجمه‌ی كتابهای يونانی به عربی در بغداد و جامعه‌ی آغازين عباسی. ديميتری گوتاس. ترجمه‌ی محمد سعيد حنايی كاشانی. تهران: مركز نشر دانشگاهی . 1381. ص:32.
[5]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص: 39. به نقل از: الفهرست. ابن نديم. چاپ مصر. ص:412.
[6]  همان. ص:40.
[7]  همان. ص:41. به نقل از: طبقات الاطباء. ج1 ص:175.
[8]  تاريخ ادبيات در ايران.ذبیح الله صفا. تهران. انتشارات فردوس. چ دوازدهم:1378. ج1 ص:13 – 23.
[9]  همان. ج1 ص:25.
[10]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:125.
[11]  همان. ص:51.
[12]  دانشنامه قران و قرآن پژوهی. به كوشش بهاء الدين خرمشاهی. تهران. انتشارات دوستان و ناهيد. 1377. ج1 مقاله "ابن مقفع".
[13]  برای توضيحات بيشتر درباره‌ی اين مترجمان نك: تاريخ ادبيات در ايران. ج1 ص: 108-113.  يا: تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:52-89.
[14]  تفكر يونانی، فرهنگ عربی. ص:74-68. نقل شده از: پويايی فرهنگ و تمدن اسلام و ايران. ج1 ص:99.
[15]  تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:126. به نقل از: طبقات الاطباء. ج1 ص:124.
[16]  همانجا. به نقل از: طبقات الاطباء. ج1 ص:130.
[17]  همان. ص:127.
[18]  The Cambridge history of Iran, the Sassanid Parthian Periods, Edited by Ehsan Yarshater, Cambridge University Press 1981. V3 P161
[19]  همان. برگ 486.
[20]  همان. برگ 538.
[21]  جمال الدين قفطى، ترجمه تاريخ الحكماء، (دوره شاه سليمان صفوى)، ص 483 - 485، 3. ابن العبرى، تاريخ مختصر الدول، ص 162 ـ 163،  لسان الملك سپهر، ناسخ التواريخ، ج 2، ص 345 - 346،  بغدادى، عبداللطيف، الافاده و الاعتبار، ص 114.
[22]  A history of Persia, Sir Percy Sykes, V I, 3rd Edition. MacMillan and Co. Limited St. Martin’s Street London, 1951 page 458
[23]  Islamic Philosophy and Theology, By W. Montgomery Watt, Published by Aldine Transaction 2008, Page 42.
[24]  نک: تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:137و138. و تاریخ ادبیات در ایران. ج3 بخش اول ص:233. و ج4 ص:95 و 96.
[25]  تاریخ ادبیات در ایران. ج2 ص:275.
[26]  تاریخ دانشگاههای بزرگ اسلامی. عبدالرحیم غنیمه. مترجم: نورالله کسائی. تهران. انتشارات دانشگاه تهران. چاپ سوم: تابستان 1377. ص:224. به نقل از: ابوالعباس احمد القمری. نفح الطیب. قاهره. چاپ المطبعه الازهریه. 1302 ه.ق . ج1 ص:102.
[27]  تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:135.
[28]  همان. ص:140.
[29]  همان. ص:147. به نقل از: طبقات الامم. چاپ بیروت. ص:66.
[30]  تاریخ دانشگاهای بزرگ اسلامی. ص:224. به نقل از: الفلسفه الاسلامیه فی المغرب. مجد غلاب. ص: 64 و 66.
[31]  تاريخ فخرى، محمد بن على بن طباطبا معروف به ابن طقطقى(م 709)، ترجمه محمد وحيد گلپايگانى، تهران، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، چ دوم،1360ش. ص:250- 249.
[32]  تاریخ ادبیات در ایران. ج2 ص:231.
[33]  ما چگونه ما شديم. ص 269. به نقل از: تاريخ علم كمبريج، كالين .ا. رنان، ترجمه: حسن افشار، نشر مركز، تهران، 1371. به نقل از: تاريخ علم كبريج، ص303.
[34]  A history of GOD, Karen Armstrong, Ballantine Books, New York 1994, Page 170.[35]  Routledge Encyclopedia of Translation Studies, Mona Baker, Kirsten Malmkjær, Contributor Mona Baker, Kirsten Malmkjær, Published by Routledge, 1998, Page 521.
[36]  از تارنمای روزنامه تلگراف مرور شده در تاریخ 29 ژانویه 2008.
[37]  از آغاز تا انجام (در گفتگوي دو دانشجو)، آیت الله منتظری نسخه اینترنتی ،برگ 29، در تاریخ 20 دسامبر 2008
[38]  گنجينه معارف شيعه( ترجمه كنز الفوائد و التعجب)‏. ابو الفتح كراجكى.مترجم: محمد باقر كمره‏اى‏. تهران. ناشر: چاپخانه فردوسى‏. چ اول‏. بی تا. ج‏2 ص:114.
[39]  خصال. شيخ صدوق‏. مترجم: محمد باقر كمره‏اى‏. تهران‏.انتشارات كتابچى‏. چ اول: 1377 ش‏. ج‏1 ص:83.
[40]  اصول كافى. شيخ كلينى.مترجم: حاج سيد جواد مصطفوى‏. تهران‏. ناشر: كتاب فروشى علميه اسلاميه‏. چ اول‏. بی تا. ج‏1 ص: 38.
[41]  مصباح المتهجد. شيخ طوسى‏. بيروت‏. موسسه‏فقه الشيعه‏. 1411 ه - 1991م ص 472 . دعاى روز چهارشنبه‏. "لا علم الا خشيتك ليس لمن لم يخشك علم".
[42]  آداب سفر در فرهنگ نيايش‏.عبد العلى محمدى شاهرودى‏. تهران‏. نشر آفاق. چ اول‏:‏1381 ش‏.ص:29.
[43]  تحف العقول. ابن شعبه حرانى‏.مترجم: احمد جنتى‏. تهران‏. امير كبير. چ اول‏:1382 ش‏. ص:55.
[44]  مشكاة الانوار. فضل بن حسن حفيد شيخ طبرسى‏.مترجم:عزيز الله عطاردى‏. تهران. ناشر: عطارد. چ اول‏:1374 ش‏. ص:123.
[45]  نهج الفصاحة. گرد آورنده و مترجم:ابو القاسم پاينده‏. تهران‏. ناشر: دنياى دانش. چ چهارم‏:1382 ش‏. ص: 578.
[46]  مصباح الشريعة. منسوب به امام صادق (ع).ترجمه عبد الرزاق گيلانى‏. تهران‏. ناشر: پيام حق‏. چ اول‏:1377 ش‏. ص: 415.
[47]  نک: پيام پيامبر.بهاء الدين خرمشاهى- مسعود انصارى‏. تهران‏. ناشر: منفرد. چ اول‏:1376 ش‏. ص: 587.
[48]  نک: بنادر البحار.محمد باقر مجلسی. مترجم: سيد علينقى فيض الاسلام‏. تهران‏. انتشارات فقيه‏. چاپ: اول‏. بی تا. ص:101.
[49]  برای نمونه مراجعه کنید به: Bertrand Russell, Religion and Science, Oxford University Press, USA, 1997
[50]  ما چگونه ما شديم، صادق زيبا كلام انتشارات روزنه، تهران،1378.ص 209. به نقل از: تاريخ علم در ايران، مهدی فرشاد، اميركبير،تهران،1365. ج1 ص 86-87.
[51]  ما چگونه ما شديم، صادق زيبا كلام انتشارات روزنه، تهران،1378.ص209. به نقل از: تاريخ علم، جورج سارتون،ترجمه: غلامحسين صدری افشار، انتشارات وزارت علوم، تهران، 1353.ج1 ص 62-61.
[52]  One hundred philosophers, the life and work of the world's greatest thinkers. Peter J. King, Baron's educational series, New York, 2004, page 48.
[53]  همانجا.
[54]  A history of GOD, Karen Armstrong, Ballantine Books, New York 1994, Page 174.
[55]  سیرت رسول الله، ترجمه و انشای رفیع الدین اسحق بن محمد همدانی با مقدمه و تصحیح اصغر مهدوی، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ سوم 1377 تهران،  پوشینه نخست، مقدمه مصحح، محمد بن اسحاق مولف کتاب سیره، ب (2) به نقل از از المعرفه و التاریخ، ج 2 ص 742 و تاریخ بغداد، ج 1 ص 215.
[56]  ابن خلدون، مقدمه، چاپ مصر، ص 285-6 به نقل از، دو قرن سکوت، دکتر عبدالحسین زرینکوب، چاپ نهم تهران، انتشارات سخن 1378، برگ 118.
[57]  تاریخ فلاسفه ایرانی، از آغاز اسلام تا امروز، دکتر علی اصغر حلبی، انتشارات زوار، ویرایش 2، تهران 1381، برگ 115.
[58]  پزشکان برجسته در عصر تمدن اسلامی. علی عبدالله دفاع. مترجم: علی احمدی بهنام. تهران. ناشر: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی. چ اول 1382. ص:94.
[59]  تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:200.
[60]  همان. ص:289 و291.
[61]  همان. ص:322.
[62]  تاریخ فلسفه در ایران و جهان اسلامی. ص:447 و 449.
[63]  همان. ص:535 و 539 و 548.
[64]  ابن ابی اصبیبه، طبقات الاطباء، 124/1، چاپ بیروت، نقل شده در تاریخ فلاسفه ایران برگ 96.
[65]  تاريخ فلسفه اسلامی. هانری كربن. ترجمه: اسد الله مبشری. انتشارات امير كبير. تهران. چاپ اول:1352. ص: 197.
[66]  همان. ص:201.
[67] Great Medieval Thinkers, Al-Kindi Oxford University Press US, 2006 Page 74.
[68]  الفرق بين الفرق. البغدادی. چاپ مصر:1367 ق. نقل شده از: تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:141 – پاورقی.
[69]  نك به: تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامی.علی اصغر حلبی.تهران.انتشارات اساطیر. چ اول:1373. ص:548.
[70]  انديشه‌های فلسفی ايرانی. ابو القاسم پرتو. انتشارات اساطير. تهران. چ اول:1373. ص: 132.
[71]  نك :  التنبيه و الإشراف، أبو الحسن على بن حسين مسعودي (م 345)، ترجمه ابو القاسم پاينده، تهران، شركت انتشارات علمى و فرهنگى، چ دوم، 1365ش. ص:88.
[72]  انديشه‌های فلسفی ايرانی. ص: 133.
[73]  تاريخ فلسفه اسلامی. ص: 179.
[74]  A history of GOD, Karen Armstrong, Ballantine Books, New York 1994, Page 174.
[75]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی.ص:176.
[76]  نك: همان. ص:177.
[77]   ترجمه از ویکیپدیای انگلیسی در مدخل Al-Razi در تاریخ 20 ژانویه 2008، به نقل ازJennifer Michael Hecht, "Doubt: A History: The Great Doubters and Their Legacy of Innovation from Socrates and Jesus to Thomas Jefferson and Emily Dickinson", pg. 227-230[78]  Seyyed Hossein Nasr (1993), An Introduction to Islamic Cosmological Doctrines, p. 203. State University of New York Press, ISBN 0791415163 به نقل از Munazarat 303: "Muqayyam 'ala al-ikhtilafat, musirr 'ala aljahl wa'l-taqlid".
[79]  تاریخ فلاسفه ایرانی، از آغاز اسلام تا امروز، دکتر علی اصغر حلبی، انتشارات زوار، ویرایش 2، تهران 1381، برگ 330.
[80]  همانجا، به نقل از صفا، ذبیح الله، تاریخ علوم عقلی، 282.
[81]  پويايی فرهنگ و تمدن اسلام و ايران. علی اكبر ولايتی. انتشارات وزارت خارجه. تهران.1382.ج1 ص:260. به نقل از: عمر خيام. احمد حامد العراف. چاپ بغداد.ص: 112-117.
[82]  تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامی. ص:327.
[83]  همان. ص:331.
[84]  اخبار الحكما. چاپ لايپزيگ. ص:243-244. نقل شده از:تاريخ ادبيات در ايران.ج2 ص:525.
[85]  تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامی. ص:202.
[86]  همان. ص:181.
[87]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:257.
[88]  نقد آرا ابن سينا در الهيات (نسخه الكترونيك). مصطفی حسينی طباطبايی. تهران:1361. ص:54.
[89]  همان. ص:44.
[90]  تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامی. ص:228. به نقل از : كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.ج‏22،ص:164.
[91]  همان. ص:229. به نقل از: شذرات الذهب في اخبار من ذهب. ابن عماد حنبلی. بيروت 1351ه.ق. ج3 ص:237.
[92]  همان. ص:229. به نقل از: شذرات الذهب في اخبار من ذهب. ابن عماد حنبلی. بيروت 1351ه.ق. ج3 ص:237.
[93]  تاريخ ادبيات در ايران. ج2 ص:287.
[94]  قانون در طب (نسخه الكترونيك). ابن سينا. مترجم: شرفکندی هژار. تهران. انتشارات سروش. 1360. ص:640.
[95]  همانجا.
[96]  همانجا.
[97]  همان. ص:641.
[98]  همانجا.
[99]  همان. ص:643.
[100]  Cambridge Studies in Islamic Civilization, Arabic historical thought in the classical period, Tarif Khalidi, Cambridge University Press, London, 1994, Page 112.
[101]  چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت؟، كاظم علمداری، نشر توسعه، تهران،1387.ص:454. به نقل از: "الكندی" ، احمد فؤاد الاهوانی، ترجمۀ رضا ناظمی‌، در تاريخ فلسفه در اسلام، به كوشش ميان محمد شريف، مركز نشر دانشگاهی، تهران،1362.ج1 ص:593- 612.
[102]  Muslims: Their Religious Beliefs and Practices, By Andrew Rippin, Routledge, 2001 , Page 66.[103]  Why I am not a Muslim, by Ibn Waraq, Prometheus Books, New York, 1995, Page 248.
[104] A history of GOD, Karen Armstrong, Ballantine Books, New York 1994, Page 258.
[105]  Western Muslims and the Future of Islam By Tariq Ramadan , Oxford University Press, US, 2005, Page 48.
[106]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص: 139. به نقل از معجم الادباء. ج4 ص:167.
[107]  همانجا. به نقل از معجم الادباء. ج5 ص: 74-75.
[108]  تاريخ ادبيات در ايران. ج2 ص:274. به نقل از: الفهرست. ابن نديم. چاپ مصر. ص:473.
[109]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:43.
[110]  تاريخ ادبيات در ايران. ج2 ص:274. به نقل از: الفهرست. ص:473.
[111]  ما چگونه ما شديم. ص 269. به نقل از: تاريخ علم كمبريج، كالين .ا. رنان، ترجمه: حسن افشار، نشر مركز، تهران، 1371. ص 296-299.
[112]  تاريخ ادبيات در ايران. ج2ص:275. به نقل از: معجم الادباء. چاپ مصر. ج14 ص:52.
[113]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:46.
[114]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:144. به نقل از: الاغانی. ج17 ص:18.
[115]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:145.
[116]  همانجا. به نقل از: معجم الادباء. ياقوت. چاپ مصر. ج17 ص:288.
[117]  همانجا. به نقل از: طبقات الشافعيه السبكی. چاپ مصر. ج1 ص: 234 و 235.
[118]  همان. ص:146. به نقل از: رجال نجاشی. چاپ بمبئی. ص:47.
[119]  همانجا.
[120]  همان. ص:147. به نقل از: الفهرست . ابن نديم . چاپ مصر. ص:418.
[121]  تاريخ ادبيات در ايران. ج2 ص: 282.
[122]  عماد الدین نسیمی، زندگی، اشعار و عقاید شاعر و متفکر حروفی، دکتر علی میرفطروس، انتشارات عصر جدید، سوئد، استکهلم، چاپ نخست 1992، برگ 51.
[123]  همانجا برگ 51.
[124]  همانجا برگ 55، به نقل از تاریخ و فرهنگ، مجتبی مینوی، انتشارات خوارزمی، تهران برگ 212.
[125]  همانجا، به نقل از سیاست نامه، صص 263، 264، 272 و 273.
[126]  فلسفه از منظر قرآن و عترت، مهدی نصيری، كتاب صبح، تهران،1386.ص382 تا 406.
[127]  محي الدين در آئينه فصوص. جلد اول؛ مرتضى رضوى؛ فخر دین؛ نوبت چاپ : اول، بهار 1383؛  فصل اول.
[128]  فلسفه از منظر قرآن و عترت، مهدی نصيری، كتاب صبح، تهران،1386.
[129]  تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامی. ص:259. به نقل از: بغية الوعاة في طبقات اللغويين و النحاة. جلال الدين سيوطی. قاهره. مطبعة السعادة. 1964م. ص:211.
[130]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:150.
[131]  همان. ص:148. به نقل از: النقذ من الضلال. غزالی. ص:9. يا: اعترافات غزالی (ترجمه المنقذ من الضلال).غزالی. مترجم: زين الدين كيائی ن‍ژاد. ص:49.
[132]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:149. به نقل از: فاتحة العلوم. چاپ مصر. سال 1322ه.ق .ص:56.
[133]  همان. ص:150. به نقل از: مقاصد الفلاسفة. غزالی. چاپ قاهرة. 1331 ه.ق . ص:3.
[134]  همانجا. به نقل از: المنقذ من الضلال. غزالی. ص:10-11. يا: اعترافات غزالی (ترجمه المنقذ من الضلال).غزالی. مترجم: زين الدين كيائی ن‍ژاد. ص:52-53.
[135]  تاريخ ادبيات در ايران. ص:276. به نقل از:تلبيس ابليس. ابن الجوزی. چاپ دوم مصر. 1347 ه.ق . ص:82-83.
[136]  تاريخ علوم عقلی در تمدن اسلامی. ص:141. به نقل از: تلبيس ابليس. ابن الجوزي. چاپ دوم مصر. 1347 ه.ق . ص:45-50.
[137]  هر چند مجلسی متعلق به قرن 11 هجری است، ما نظرات او را می‌آوريم تا نشان دهيم فقهای شيعه نيز از ستيز با دانشمندان و فلاسفه مبرا نيستند.
[138]  آسمان و جهان-ترجمه كتاب السماء و العالم بحار. محمد باقر مجلسی. مترجم: محمد باقر كمره‏اى‏. ناشر: اسلاميه‏. تهران. چاپ اول‏:1351 ش‏. ج‏3 ص:177.
[139]  همان. ج‏4  ص:163.
[140]  همان. ج‏2  ص:134.
[141]  همان. ج‏1  ص:205.
[142]  بحار الانوار. علامه مجلسی. مؤسسة الوفاء. بيروت – لبنان. 1404 ه.ق . ج8 ص:328.
[143]  فلسفه از منظر قرآن و عترت، مهدی نصيری، كتاب صبح، تهران،1386.ص 392. به نقل از: بحارالانوار 57/197.
[144]  همان. ص387. به نقل از: تذكرة الفقها. 9/37.
[145]  همان. ص 396.
[146]  همان. ص 400 و 401. به نقل از: شناختنامه علامه طباطبايی، 4/144-143، مقاله "نقد مقاله عقل و دين" ، علی ملكی ميانجی.
[147]  ما چگونه ما شديم، صادق زيبا كلام انتشارات روزنه، تهران،1378. ص205.
[148]  ما چگونه ما شديم، صادق زيبا كلام انتشارات روزنه، تهران،1378.. ص 203 و 205 و 251.
[149]  چرا ايران عقب ماند و غرب پيش رفت؟، كاظم علمداری، نشر توسعه، تهران،1387.ص:457. به نقل از: تاريخ فلسفه در جهان اسلامی، حناالفاخوری- خليل الجر، ترجمۀ عبدالمحمد آيتی، كتاب زمان،1358.ج2 ص351.
[150]  برای بحثی جالب در این زمینه و نمونه هایی از شعرای یاد شده مراجعه شود به همانجا برگ 58 تا 63.
[151]  نك به: روابط حكمت اشراق و فلسفه ايران باستان. هانری كربن. ترجمه: ع- روح بخشان. اساطير.تهران. چ اول:1382.
[152]  ص:254.
[153]  "مقدمه" هياكل النورِ سهروردی . ص:10-18. به خامه محمد علی ابوريان. چاپ مصر. 1968. نقل شده از:تاريخ فلسفه در ايران و جهان اسلامی. ص:359.
[154]  Samuel ben Hofni Gaon & his Cultural world, David E.Sklare, Leiden; New York; Koln, Brill 1996, Page 129.[155]  Why I am not a Muslim, by Ibn Waraq, Prometheus Books, New York, 1995, Page 259.
[156]  همانجا.
[157]  Doubt: The Great Doubters and Their Legacy of Innovation from Socrates and Jesus to Thomas Jefferson and Emily Dickinson, By Jennifer Michael Hecht Harper, San Francisco, 2004, Page 222
[158]  سير اعلام النبلاء پوشینه 5، برگ 433 و سفینه البحار، پوشینه 1، برگ 157.
[159]  Why I am not a Muslim, by Ibn Waraq, Prometheus Books, New York, 1995, Page 252
[160]  یاقوت حموی، معجم الادباء، 98/3، چاپ دارالمامون، 1963، نقل شده در تاریخ فلاسفه ایران، برگ 101.
[161]  ابن القفطی، اخبار الحکماء، 55، چاپ مصر، نقل شده در همانجا.
[162]  ابن ابی اصیبعه، عیون الانباء، 191/2، بیروت، 1965، یاقوت حموی، معجم الادباء، 98/3، توحیدی، ابوحیان، اخلاق الوزیرین، 235، چاپ دمشق، 1965، محمد بن تاویت الطنجی.
[163]  دبور، تاریخ الفلاسفه فی الاسلام، 191، ترجمه ابوریده، یاقوت حموی، معجم الادباء 101/3-99.
[164]  شرح حال عبدالله ابن المقفع، عباس اقبال آشتیانی، برگ 35، انتشارات اساطیر، 1382، برگ 30.
[165]  برای بحثی در مورد تالیفات وی مراجع شود به شرح حال عبدالله ابن مقفع برگ 90.
[166]  ابن خلکان در ترجمه حال حسین بن منصور حلاج، جلد 1، صفحه 164-165، چاپ تهران، نقل شده در شرح حال عبدالله ابن المقفع، عباس اقبال آشتیانی، برگ 35.
[167]  شرح حال عبدالله ابن مقفع، برگ 36-37.
[168]  همانجا.
[169]  تاثير پند پارسی بر ادب عرب، عيسی العاكوب، مترجم: عبدالله شريفی خجسته، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1374.ص:290. به نقل از: تاريخ الادب العربی (العصر العباسی الاول)،شوقی ضيف،ص:393.
[170]  همان. ص:291.
[171]  اسلام در ايران، شعوبيه: نهضت مقاومت ملی ايران عليه امويان و عباسيان.ص:474. به نقل از: جاحظ/البيان، 1/259، 2/164، 3/281.  الفهرست/171.
[172]  تاريخ علم كلام در ايران و جهان اسلام،علی اصغر حلبی،انتشارات اساطير،تهران،1373.ص:169.
[173]  تاريخ علم كلام در ايران و جهان اسلام.ص:173- 175.
[174]  همان.ص:174. به نقل از:بحارالانوار،علامه مجلسی، چاپ كمپانی، 5/ 111- 112.
[175]  اسلام در ايران، شعوبيه: نهضت مقاومت ملی ايران عليه امويان و عباسيان. مولفان: دكتر ر. ناث، پرفسور گلدزيهر، محمد افتخارزاده. مترجمان: محمود افتخارزاده، محمد حسين عضدانلو. ناشر: مؤلف. تهران.1371. ص 409. به نقل از:اغانی،3/62.
[176]  همان.ص409. به نقل از: اغانی، 3/22.
[177]  همان. ص411.
[178]  همانجا. به نقل از: اغانی، 3/55.
[179]  همان. ص413. به نقل از:الكامل، مبرد، 2/923.
[180]  همان.ص 427. به نقل از: اغانی،3/70-72.
[181]  جستجو در تصوف ايران، عبدالحسين زرين كوب، اميركبير، تهران،1357.ص:148-150.
[182]  جستجو در تصوف ايران.ص:146.
[183]  جستجو در تصوف ايران. ص:194 – 205.
[184]  تاريخ الاسلام و وفيات المشاهير و الأعلام، شمس الدين محمد بن احمد الذهبى (م 748)، تحقيق عمر عبد السلام تدمرى، بيروت، دار الكتاب العربى، ط الثانية، 1413/1993.ج‏9،ص:269.
[185]  فرزندان ابو طالب، ابو الفرج على بن الحسين اصفهانى (م 356) ، ترجمه جواد فاضل، تهران، كتابفروشى على اكبر علمى،1339ش. ج‏1،ص:249.
 





هیچ نظری موجود نیست: