نحوه تولد امام زمان

نگارنده (گان):آرش بیخدا
یکی از مسخره ترین باورهای تشیع اعتقاد به امام زمان است، متن زیر از یکی از کتابهای محدثین شیعه نقل میشود که بدنیا آمدن این امام را از منابع دیگر شیعی بیرون کشیده است. شیعیان این مزخرفات را با نام تاریخ قبول میکنند.

صفحه 1044
باب چهاردهم ( در تاريخ امام دوازدهم حجه الله علي عباده و بقيه في بلاده كاشف الاحزان )(و خليفه الرحمن حضرت حجه بن الحسن صاحب الزمان "ص")( مادامت السموات و الارض و كرالا الجديدان و در آن چند فصل است )( فصل اول ) در بيان ولادت با سعادت حضرت صاحب الزمان (ع) و احوال والده ماجده آن حضرت ......و ذكر بعضي اسماء و القاب شريفه و شمائل مباركه آن جناب است. علامه مجلسي ره در جلاءالعيون فرموده :اشهر در تاريخ ولادت شريف آن حضرت آنست كه در سال 255 هجرت واقع شد و بعضي پنجاه و شش و بعضي پنجاه و هشت نيز گفته اند و مشهور آنست كه روز ولادت شب جمعه پانزدهم ماه شعبان بود و بعضي هشتم شعبان هم گفته اند و باتفاق ولادت آن جناب در سر من راي واقع شد ، و باسم و كنيت با حضرت رسالت "ص" موافق است و در زمان غيبت اسم آن جناب مذكور ساختن جائز نيست و حكمت آن مخفي است و القاب شريف آنجناب : مهدي و خاتم ومنتظر و حجه و صاحب است . ابن بابويه و شيخ طوسي بسندهاي معتبر روايت كرده اند از بشر بن سليمان برده فروش كه از فرزندان ابوايوب انصاري بود و از شيعيان خاص امام علي نقي (ع) و امام حسين عسگري(ع) و همسايه ايشان بود در شهر سر من راي گفت كه روزي كافور خادم امام علي نقي (ع) بنزد من آمد و مرا طلب نمود ، چون بخدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود كه تو از فرزندان انصاري ، ولايت و محبت ما اهل بيت هميشه در ميان شما بوده است از زمان حضرت رسول "ص" تا بحال و پيوسته مورد اعتماد ما بوده ايد و من تو را اختيار ميكنم و مشرف ميگردانم بتفصيلي كه بسبب آن بر شيعيان سبقت گيري در ولايت ما و تو را برازهاي ديگر مطلع ميگردانم و بخريدن كنيزي ميفرستم ، پس نامه پاكيزه نوشتند بخط فرنگي و لغت فرنگي و مهر شريف خود بر آن زدند و كيسه زري بيرون آوردند كه در آن دويست و بيست اشرفي بود ، فرمودند بگير اين نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جسر حاضر شو چون كشتيهاي اسيران بساحل رسد جمعي از كنيزان در آن كشتيها خواهي ديد و جمعي مشتريان از وكيلان امراء عباسي و قليلي از جوانان عرب خواهي ديد كه بر سر اسيران جمع خواهند شد ، پس از دور نظر كن به برده فروشي كه عمرو بن يزيد نام دارد و در تمام روز تا هنگاميكه از براي مشتريان ظاهر سازد كنيزكي را كه فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بيان فرمود جامه حرير آكنده پوشيده است و ابا و امتناع خواهد نمود كنيز از نظر كردن مشتريان و دست گذاشتن ايشان به او ، و خواهي شنيد كه از پس پرده صداي رومي از او ظاهر ميشود . پس بدانكه بزبان رومي ميگويد : واي كه پرده عفتم دريده شد ،پس يكي از مشتريان خواهد گفت كه من سيصد اشرفي ميدهم بقيمت اين كنيز ، عفت او در خريدن ، مرا راغبتر گردانيد . پس آن كنيز بلغت عربي خواهد گفت به آن شخص كه : اگر بزي حضرت سليمان بن داود ظاهر شوي و پادشاهي او را بيابي من بتو رغبت نخواهم كرد مال خود را ضايع مكن و بقيمت من مده ، پس آن برده فروش گويد كه من براي تو چه چاره كنم كه به هيچ مشتري راضي نميشوي و آخر از فروختن تو چاره اي ...

صفحه 1045
كه چه تعجيل ميكني البته بايد مشتري بهم رسد كه دل من باو ميل كند و اعتماد بر وفا و ديانت او داشته باشم ، پس در اين وقت تو برو بنزد صاحب كنيز و بگو نامه اي با من هست كه يكي از اشراف و بزرگواران از روي ملاطفت نوشته است بلغت فرنگي و خط فرنگي و در آن نامه كرم و سخاوت و وفاداري و بزرگواري خود را وصف كرده است ، اين نامه را بان كنيز بده كه بخواند اگر بصاحب اين نامه راضي شود من از جانب آن بزرگوار وكيلم كه اين كنيز را از براي او خريداري نمايم . بشر بن سليمان گفت كه آنچه فرموده بود همه را بعمل آوردم چون كنيز در نامه نظر كرد بسيار گريست و گفت بعمر بن يزيد كه مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگند هاي عظيم ياد كرد كه اگر مرا به او نفروشي خود را هلاك ميكنم پس با او در باب قيمت گفتگوي بسيار كردم تا آنكه به همان قيمت كه حضرت امام علي نقي (ع) به من داده بودند خريدم پس زر را دادم و كنيز را گرفتم و كنيز شاد و خندان شد و با من ميامد بحجره اي كه در بغداد گرفته بودم ، و تا به حجره رسيد نامه امام را بيرون آورد و ميبوسيد و بر ديده ها ميچسبانيد و بروي ميگذاشت و ببدن ميماليد ، پس من از روي تعجب گفتم نامه اي را ميبوسي كه صاحبش را نميشناسي ، كنيز گفت اي عاجز كم معرفت به بزرگي فرزندان و اوصياي پيغمبران ، گوش خود را به من بسپار و دل براي شنيدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براي تو شرح دهم : من مليكه دختر يشوعاي فرزند قيصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصي حضرت عيسي (ع) است ترا خبر دهم بامر عجيب : بدانكه جدم قيصر خواست كه مرا به عقد فرزند برادر خود در آورد در هنگاميكه سيزده سال بودم پس جمع كرد در قصر خود از نسل حواريون عيسي و از علماي نصاري و عباد ايشان سيصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد كس و از امراي لشگر و سرداران عسگر و بزرگان سپاه و سركرده هاي قبائل چهار هزار نفر ، و فرمود تختي حاضر ساختند كه در ايام پادشاهي خود به انواع جواهر مرصع گردانيده بود و آن تخت را بروي چهل پايه تعبيه كردند و بتها و چليپاهاي خود را بر بلنديها قرار دادند و پسر برادر خود را در بالاي تخت فرستاد . چون كشيشان انجيلها را بر دست گرفتند كه بخوانند بتها و چليپاها سرنگون همگي افتادن بر زمين و پاهاي تخت خراب شد و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملك از تخت بزير افتاد و بيهوش شد و در آن حال رنگ هاي كشيشان متغير شد و اعضايشان بلرزيد ، پس بزرگ ايشان بجدم گفت : اي پادشاه ما را معاف دار از چنين امري كه بسبب آن نحوستهاي روي نمود كه دلالت ميكند بر اينكه دين مسيحي بزودي زائل گردد . پس جدم اين امر را بفال بد دانست و گفت به علما و كشيشان كه اين تخت را بار ديگر بر پا كنيد و چليپاها را بجاي خود قرار دهيد و حاضر ..

صفحه 1046
نمود و نحوست اين برادر و آن برادر برابر بود و سر اين كار ندانستند كه اين را از سعادت سروري است نه نحوست آن دو برادر . مردم متفرق شدند و جدم غمناك بحرم يراي بازگشت و پرده هاي خجالت درآويخت ، چون شب شد بخواب رفتم در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون و جمعي از حواريين در قصر جدم جمع شدند و منبري از نور نصب كردند كه از رفعت بر آسمان سر بلندي ميكرد و در همان موضع تعبيه كردند كه جدم تخت را گذاشته بود . پس حضرت رسالت پناه محمد "ص" با وصي و دامادش علي بن ابي طالب (ع) و جمعي از امامان و فرزندان بزرگواران ايشان قصر را بقدوم خويش منور ساختند پس حضرت مسيح بقدوم ادب از روي تعظيم و اجلال باستقبال حضرت خاتم الانبياء "ص" شتافت و دست در گردن مبارك آن جناب در آورد پس حضرت رسالت پناه "ص" فرمود كه يا روح الله آمده ايم مليكه فرزند وصي تو شمعون را براي اسين فرزند سعادتمند خود خواستگاري نماييم و اشاره فرمود بماه برج امامت و خلافت حضرت امام حسن عسگري (ع) فرزند آن كسي كه تو نامه اش را به من دادي حضرت نظر افكند بسوي شمعون و فرمود شرف دو جهاني بتو روي آورده ، پيوند كن رحم خود را برحم آل محمد "ص" پس شمعون گفت كه كردم . پس همگي بر آن منبر بر آمدند . حضرت رسول "ص" خطبه اي انشا فرمودند و با حضرت مسيح مرا به حسن عسگري "ع"عقد بستند و حضرت رسول "ص" با حواريون گواه شدند . چون از آن خواب سعادت ماب بيدار شدم از بيم كشتن ، آن خواب را براي جدم نقل كردم[احتمالا "نكردم" صحيح است ] و اين گنج رايگان را در سينه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روز بروز در كانون سينه ام مشتعل ميشد و سرمايه صبر و قرار مرا به باد فنا ميداد تا بحدي كه خوردن و آشاميدن بر من حرام شد و هر روز چهره كاهي ميشد و بدن ميكاهيد و آن عشق نهاني در بيرون ظاهر ميگرديد ، پس در شهرهاي روم طبيبي نماند مگر آنكه جدم براي معالجه من حاضر كرد و از دواي درد من از او سوال كرد و هيچ سودي نميداد ، چون از علاج درد من مايوس ماند روزي به من گفت اي نور چشم من آيا در خاطرت چيزي و آرزويي در دنيا هست كه براي تو بعمل آورم ؟ گفتم اي جد من در هاي فرج بروي خود بسته ميبينم . اگر شكنجه و آزار از اسيران مسلمان كه در زندان تواند دفع نمايي و بندها و زنجيرها از ايشان بگشايي و ايشان را آزاد كني اميدوارم كه حضرت مسيح و مادرش عافيتي به من بخشند ، چون چنين كرد اندك صحتي از خود ظاهر ساختم و اندك طعامي تناول نمودم پس خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمان را عزيز و گرامي داشت . بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه بهترين زنان عالميان فاطمه زهرا سلام الله عليها بديدن من...

شماره صفحه : 1047
آمد و حضرت مریم با هزار کنیز از حوریان بهشت در خدمت آن حضرت بودند پس مریم گفت این خاتون بهترین زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسگری "ع" است پس بدامنش درآویختم و گریستم و شکایت کردم که امام حسن بمن جفا می کند و از دیدن من ابا می نماید. آن حضرت فرمود که چگونه فرزند من بدیدن تو بیاید و حال آنکه بخدا شرک می آوری و بر مذهب ترسائی و اینک خواهرم مریم دختر عمران بیزاری می جوید بسوی خدا از دین تو، اگر میل داری که حق تعالی و مریم از تو خوشنود گردند و امام حسن عسگری بدیدن تو بیاید بگو : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله چون باین دو کلمه طیبه تلفظ نمودم حضرت سیده النساء مرا بسینه خود چسبانید و دلداری فرمود و کفت اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوی تو می فرستم. بیدار شدم و آن دو کلمه طیبه را بر زبان می راندم و انتظار ملاقات گرامی آن حضرت می بردم، چون شب آینده در آمد بخواب رفتم خورشید جمال آن حضرت طالع گردید گفتم ای دوست من بعد از آنکه دل را اسیر محبت خود گردانیدی چرا از مفارقت جمال خود مرا چنین جفا دادی فرمود که دیر آمدن من بنزد تو نبود مگر برای آنکه مشرک بودی اکنون که مسلمان شدی هر شب بنزد خواهم بود تا آنکه حق تعالی ما و تو را در ظاهر بیکدیگر برساند و این هجران را بوصال مبدل گرداند . از آن شب تا حال یکشب نگذشته است که درد هجران مرا بشربت وصال دوا نفرماید ، بشر بن سلیمان گفت : چگونه در میان اسیران افتادی گفت مرا خبر داد امام حسن عسگری "ع" در شبی از شبها که در فلان روز جدت لشگری بجنگ مسلمانان خواهد فرستاد پس از عقب ایشان خواهد رفت ، تو خود را در میان کنیزان و خدمتکاران بینداز بهیئتی که تو را نشناسد و از پی جد خود روانه شو و از فلان راه برو ، چنان کردم طلایه لشگر مسلمانان بما برخوردند و ما را اسیر کردند و آخر کار من آن بود که دیدی و تا حال کسی بغیر تو ندانسته که در دختر پادشاه رومم و مردی پیر که در غنیمت من بحصه او افتادم از نام من سئوال کرد گفتم نرجس ، گفت این نام کنیزان ایت ، بشر گفت : این عجب است که تو از اهل فرنگی و زبان عربی را نیک می دانی؟ گفت از بسیاری محبتی که جدم نسبت به من داست می خواست مرا بیاد گرفتن آداب حسنه بدارد زن مترجمی را که به زبان فرنگیو عربی هر دو می دانست مقرر کرده بود که هر صبح و شام می آمد و لغت عربی بمن می آموخت تا آنکه زبانم باین لغت جاری شد. بشر گوید : که من او را بسر من رای بردم بخدمت امام علی نقی "ع" رسانیدم ، حضرت کنیزک را خطاب کرد که چگونه حق سبحانه و تعالی بتو نمود عزت دین اسلام را و مذلت دین نصاری را وشرف و بزرگواری محمد و اولاد او را ؟ گفت چگونه وصف کنم برای تو چیزی را که تو از من

شماره صفحه : 1048
رسول الله ، حضرت فرمود که می خواهم تو را گرامی دارم ، کدامیک بهتر است نزد تو ، اینک ده هزار اشرفی بتو دهم یا ترا بشارت دهم بشرف ابدی ؟ گفت بشارت بشرف را می خواهم و مال نمی خواهم ، حضرت فرمودند که بشارت باد ترا بفرزندی که پادشاه مشرق و مغرب عالم شود و زمین را پر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد ، گفت این فرزند از کی بوجود خواهد آمد؟ فرمود : از آن کسی که حضرت رسالت "ص" ترا برای او حواستگاری کرد ، از او پرسید که حضرت مسیح و وصی او ترا بعقد که در آورد؟ گفت بعقد فرزند تو امام حسن عسگری "ع" حضرت فرمود که آیا او را می شناسی ؟ گفت : از آن شبی که بدست بهترین زنان مسلمان شده ام شب نگذشته است که او بدیدن من نیامده باشد ، حضرت کافور خادم را طلبید و گفت برو وخواهرم حکیمه خاتون را طلب کن ، چون حکیمه داخل شد حضرت فرمود که این آن کنیز است که می گفت ، حکیمه خاتون او را در بر گرفت وبسیار نوازش کرد و شاد شد ، حضرت فرمود که ای دختر رسول خدا ائ را ببر بخانه خود واجبات و سنتها را با را باو بیاموز که ام زن حسن عسگری و مادر صاحب الامر است . کلینی و ابن بابویه و شیخ طوسی سید مرتضی و غیر ایشان از محدثین عالی شان بسندهای معتبر روایت کرده اند از حکیمه خاتون که روزی حضرت امام حسن عسگری "ع" بخانه من تشریف آوردند نگاه تندی به نرجس خاتون کردند پس عرض کردم که اگر شما را خواهش او هست بخدمت شما بفرستم فرمود که ای عمه این نگاه تند از روی تعجب بود زیرا که در این زودی حق تعالی از او فرزند بزرگواری بیرون آورد که عالم را پر از عدالت کند بعد از آنکه پر شده از ظلم و جور ، گفتم او را بفرستم به نزد شما ؟ فرمود که از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در این باب ، حکیمه خاتون گوید : که جامه های خود را پوشیدم و بخانه برادرم امام علی نقی (ع) رفتم ، چون سلام کردم و نشستم بی آنکه من سخنی بگویم حضرت از ابتدا فرمود که ای حکیمه نرجس را بفرست برای فرزندم ، گفتم ای سید من ، من از برای همین مطلب بخدمت تو آمدم که در این امر رخصت بگیرم فرمود که ای بزرگوار صاحب برکت خدا می خئاهد که ترا در چنین ثوابی شریک گرداند و بهره عظیمی از خیر و سعادت بتو کرامت فرماید که ترا واسطه چنین امری کرد حکیمه گفت بزودی بخانه خود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم . بعد از چند روزی آن سعد اکبر را با آن زهره منظر بخانه خورشید انور یعنی والد او بردم بعد از چند روز آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم در مغرب عالم بقاء غروب نموده و ماه برج خلافت امام حسن عسگری (ع) در امامت جانشین او گردید ، و من پیوسته بعادت مقرر زمان بخدمت آن امام البشیر می رسیدم پس روزی نرجس خاتون آمد و گفت ای خاتون با

شماره صفحه : 1049
توئی خاتون و صاحب من بلکه هرگز نگذارم که تو کفش از پای من بیرون کنی و مرا خدمت کنی من ترا خدمت می کنم و منت بر دیده می نهم ، چون حضرت امام حسن عسگری (ع) این سخن را از من شنید گفت خدا ترا جزای خیر دهد ای عمه ، پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفتاب پس صدا زدم بکنیز خود که بیاور جامه های مرا تا بروم ، حضرت فرمود ای عمه امشت نزد ما باش که در این شب متولد می شود فرزند گرامی که حق تعالی باو زنده می گرداند زمین را بعلم و ایمان و هدایت بعد از آنکه مرده باشد بشیوع کفر و ضلالت گفتم از کی بهم می رسد ای سید من و من در نرجس هیچ اثر حملی نمی یابم فرمود که از نرجس بهم می رسد نه از دیگری ، پس جستم پشت و شکم نرجس را ملاحظه کردم هیچگونه اثری نیافتم پس برگشتم و عرض کردم حضرت تبسم فرمود و گفت چون صبح می شود اثر حمل بر او ظاهر خواهد شد و مثل مادر موسی است که تا هنگام ولادت هیچ تغییری ظاهر نشد و احدی بر حال او مطلع نگردید زیرا فرعون شکم زنان حامله را می شکافت برای طلب حضرت موسی و حال این فرزند نیز در این امر شبیه است بحضرت موسی . و در روایت دیگر که حضرت فرمود که حمل ما اوصیای پیغمبر در شکم نمی باشد و در پهلو می باشد و از رحم بین نمی آید بلکه از را ن مادران فرود می آئیم زیرا که نور حق تعالی ایم و نجاست را از مادر وا گردانیده است، حکیمه گفت که بنزد نرجس رفتم و این حال را باو گفتم ، گفت ای خاتون هیچ اثری در خود مشاهده نمی نمایم ، پس شب در آنجا ماندم و افطار کردم و نزدیک نرجس خوابیدم و در هر ساعت از او خبر می گرفتم و او بحال خود خوابیده بود هر ساعت حیرتم زیاد می شد و این شب بیش از شبهای دیگر بنماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم چون بنماز وتر رسیدم نرجس از خواب جست و وضو ساخت و نماز شب را بجای آورد چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود ، پس نزدیک شد شکی در دلم پدید آید از وعده ای که حضرت فرموده بود نا گاه حضرت امام حسن (ع) از حجره خود صدا زد که شک مکن که وقتش نزدیک رسیده . پس در آن وقت در نرجس اضطراب مشاهده کردم پس او را در بر گرفتم و نام الهی را بر او خواندم باز حضرت صدا زدند که سوره انا انزلناه فی لیله القدر را بر او بخوان پس از او پرسیدم که چه حال داری گفت ظاهر شده است آنچه مولایم فرمود پس چون شروع کردم بخواندن سوره (انا انزلناه فی لیله القدر) شنیدم که آن طفل در شکم مادر من همراهی می کرد در خواندن و بر من سلام کرد ، من ترسیدم پس حضرت صدا کرد که تعجب مکن از قدرت حق تعالی که طفلان ما را بحکمت گویا می گرداند و ما را در بزرگی حجت خود ساخته است در زمین پس چون کلام حضرت امام حسن "ع" تمام شد

شماره صفحه 1050
دویدم بسوی حضرت امام حسن عسگری (ع) فزیاد کنان. حضرت فرمود برگرد ای عمه که او را در جای خود خواهی دید چون برگتم پرده گشوده شد و در نرجس نوری مشاهده کردم که دیده مرا خیره کرد و حضرت صاحب را دیدم که رو بقبله بسجده افتاده بزانوها) و انگشتان سبابه را باسمان بلند کرده و میگوید: (اشهد ان لا اله الا اللاه وحده لا شریک له و انج جدی رسول الله و ان ابی امیر امومنین وصی الله ،) یکیک امامان را شمرد تا بخودش رسید فرمود الله انجز لی وعدی و اتمم لی امری و ثبت وطاعی و املا الارض بی عدلا و قسطا یعنی خداوندا وعده نصرت که بمن فرموده ای وفا کن و امر خلاقت و امامت مرا تمام کن و استیلاء و انتقام مرا از دشمنان ثابت گردان و پر کن زمین را بسب من از عدل و داد.و روایت دیگر چنان است که چون حضرت صاحب الامر (ع) متولد شد نوری از او ساطع گردید که بافاق آسمان پهن شد و مرغان سفید دیدم که از آسمان بزیر می آمدند و بالهای خود را بر سر و روی و بدن آن حضرت میمالیدند و پرواز میکردند پس حضرت امام حسن (ع) مرا آواز داد که ای عمه فرزند مرا برگیر و بنزد من بیاور چون برگرفتم او را ختنه کرده و ناف بریده و پاک و پاکیزه یافتم و بر ذراع راستش نوشته شده بود که جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا یعنی حق آمد و باطل مضمحل شد و محو گردید و پس بدرستی که باطل مضمحل شدنی است و ثبات و بقاء ندارد . حکیمه گفت: که چون آن فرزند سعادتمند را بنزد آن حضرت بردم همین که نظرش بر پدرش افتاد سلام کرد حضرت او را گرفت و زبان مبارک بر دو دیده اش مالید و در دهان و هردو گوشش زبان گردانید و بر کف دست چپ او نشانید و دست بر س او مالید و گفت فرزند سخن بگو بقدرت الهی، صاحب الامر استعاذه فرموده و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و نرید ان نمن علی الذین استضعفو فی الارض و مجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین و نمکن لهم فی الارض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا یحذرون این آیه کریمه موافق احادیث معتبره در شان آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرت نازل شده و ترجمه ظاهرش اینست که میخواهیم منت گذاریم بر جماعتی که ایشان را ستمکاران در زمین ضعیف گردانیده اند و بگردانیم ایشان را پیشوایان در دین و بگردانیم ایشان را وارثان زمین و تمکن و استیلا بخشیم ایشان را در زمین و بنمائیم فرعون و هامان را و لشگرهای ایشان را از آن امامان آنچه را حذر میکردند. حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه صلوات بر حضرت رسال تو حضرت امیر المومنین و جمیع امامان فرستاد تا پدر بزرگوار خود، در این حال مرغان بسیار نزدیک سر مبارک آن جناب جمع شدند، بیکی

شماره صفحه: 1051
از آن مرغان صدا زد که این طفل را بردار و نیکو محافظت نما و هر چهل روز یک مرتبه بنزد ما بیاور، مرغ آن جناب را گفت و بسوی آسمان پرواز کرد و سایر مرغان نیز از عقب او پرواز کردند. پس حضرت امام حسن (ع) فرمود سپردم ترا بان کسی که مادر موسی موسی را باو سپرد، پس نرجس خاتون گریان شد، حضرت فرمود ساکت شو که شیر از پستان غیر تو نخواهد خورد و بزودی آن را بسوی تو برمیگردانند چنانچه حضرت موسی را بمادرش برگردانیدند، چنانچه حق تعالی فرموده است که پس برگردانیدیم موسی را بسوی مادرش تا دیده مادرش با روشن گردد، پس حکیمه پرسید که این مرغ که بود که صاحب را باو سپردی؟ فرمود که او روح القدس است که موکل است ایشان را موفق میگرداند از جانب خدا و از خطا نگاه میدارد و ایشان را بعلم زینت میدهد، حکیمه گفت چون چهل روز گذشت بخدمت آن حضرت رفتم چون داخل شدم دیدم طفلی در میان خانه راه میرود، گفتم ای سید من این طفل دو ساله از کیست حضرت تبسم نمود و فرمود که اولاد پیغمبران و اوصیاء ایشان هرگاه امام باشند بخاف اطفال دیگر نشو و نما میکنند و یک ماهه ایشان مانند یک ساله دیگران است و ایشان در شکم مدر سخن میگویند و قرآن میخوانند و عبادت پروردگار مینمایند و در هنگام شیر خوردن ملائکه فرمان ایشان می برند و هر صبح و شام بر ایشان نازل میشوند پس حکیمه فرمود که هر چهل روز یک مرتبه بخدمت او می رسیدم در زمان امام حسن عسگری (ع) چند روزی قبل از وفات آن حضرت او را ملاقات کردم بصورت مرد کامل نشناختم او را، بفرزند برادر خود گفتم این مرد کیست که مرا میفرمائی نزد او بنشینم فرمود که این فرزند نرجس است و خلیفه من است بعد از من و عنقریب من از میان شما میروم باید سخن او را قبول کن و امر او را اطاعت نمائی، پس بعد از چند روز حضرت حضرت امام حسن عسگری (ع) بعالم قدس ارتحال نمود و اکنون من حضرت صاحب الامر (ع) را هر صبح و شام ملاقات مینمایم و از هرچه سوال میکنم مرا خبر میدهد و گاهست که نمیخواهم سوال کنم هنوز سوال نکرده جواب میفرماید. و در روایت دیگر وارد شده که حکیمه خاتون گفت که بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الامر (ع) مشتاق لقای او شدم رفتم بخدمت حضرت امام حسن عسگری (ع) پرسیدم که مولای من کجاست؟ فرمود که سپردم او را به آن کسی که از ما باو احق و اولی بود، چون روز هفتم شود بیا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره ای دیدم، بر سر گهواره و دیدم مولای خود را دیدم چون ماه شب چهارده بر روی من میخندید و تبسم میفرمود پس حضرت آواز داد که فرزند مرا بیاور چون بخدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مبارکش گردانید و فرمود که سخن بگو ای فرزند، حضرت

شماره صفحه 1052
سبحانه و تعالی بر پیغمبران فرستاده است پس ابتدا نمود از صحف آدم و بزبان سریانی خواند و کتاب ادریس و کتاب نوح و کتاب هود و کتاب صالح و صحف ابراهیم و توریه موسی و زبور داوند و انجیل عیسی قرآن جدم محمد مصطفی (ص) را خواند پس قصه های پیغمبران را یاد کرد پس حق تعالی به او خطاب نمود که مرحبا بتو ای بنده من که ترا خلق کرده ام برای یاری دین خود و اظهار امر شریعت خود و توئی هدایت یافته بندگان من قسم بذات خودم میخورم که باطاعت تو ثواب نمیدهم و بنافرمانی تو عقاب میکنم مردم را و بسبب شفاعت و هدایت او بندگان را می آمرزم. و بمخالفت تو ایشان را عقاب می کنم، ای دو ملک برگردانیده او را بسوی پدرش و از جانب من او را سلام برسانید و بگوئید که او در پناه حفظ و حمایت من است او را از شر دشمنان حراست می نمایم تا هنگامی که او را ظاهر نمایم و حق را با او برپا دارم و باطل را با او سرنگون سازم و دین حق برای من خالص باشد. (تمام شد آنچه از جلاء العیون نقل کردیم). و در حق الیقین نیز ولادت شریف آن حضرت را بهمین کیفیت نقل کرده با بعضی روایات دیگر، و از جمله فرموده: محمد بن عثمان عمروی روایت کرده که چون آقای ما حضرت صاحب الامر (ع) متولد شد حضرت امام حسن عسگری (ع) پدرم را طلبید و فرمود که هزار رطل که قریب بهزار من میباشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق کنند بر بنی هاشم و غیر ایشان و گوسفند بسیاری برای عقیقه بکشند و نسیم و ماریه کنیزان حضرت عسگری (ع) روایت کرده اند که چون حضرت قائم (ع) متولد شده بدو زانو نشست و انگشتان شهادت را بسوی آسمان نموده و عطسه کرد و گفت الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله پس گفت گمان کردند ظالمان که حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گفتن بدهند خدا شکینخواهد ماند. و ایضاً نسیم روایت کرده که یک شب بعد از ولادت آن حضرت بخدمت او رفتم و عطسه کردم فرمود که رحمک الله من سیار خوشحال شدم پس فرمود میخواهی بشارت دهیم ترا در عطسه گفتم بلی فرمود امان است از مرگ تا سه روز.

منتهی الآمال

زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام

تالیف حاج شیخ عباس قمی

ناشر: مطبوعاتی حسینی






هیچ نظری موجود نیست: