برهان هستی شناسیک

نگارنده (گان):اردشیر پاینده

خدايا، آنكه آگاهيش از ايمان سرچشمه گرفته است، با من موافقت خواهد كرد كه تو هماني كه ما باور داريم، و ما باور داريم كه تو آني كه بزرگتر از آن را نتوان تصور كرد.

حال، آيا چنان ماهيتي مي تواند وجود نداشته باشد، آنگونه كه ابلهان مي گويند "خدا وجود ندارد" ؟

ولي همين ابلهان نيز، هنگامي كه گفته ي مرا بشنوند ?كه خدا آنست كه از آن بزرگتر را نتوان تصور كرد- مي دانند كه آن را شنيده اند، و آنچه فهميده اند در فاهمه ي آنهاست، حتا اگر اين ماهيت وجود نداشته باشد. براي آنكه تصور يك چيز، با تصور وجود آن فرق دارد.

همانگونه كه يك نقاش وقتي قصد دارد چيزي را بكشد، تصويري از آن را در ذهن خود دارد، و با اينكه تصوري از وجود آن ندارد (چون وجود ندارد) ولي تصوري از ]ماهيت[ آن در ذهن دارد. بعد از آنكه آن را كشيد، هم از آن تصوري دارد و هم دركي از وجودش.

بنا بر اين، حتا ابلهان هم بايد قبول داشته باشند كه تصوري از آنچه بزرگتر از آن را نتوان تصور كرد در ذهن ايشان هست، چون مي توانند آن را درك كنند، و هرچه درك شود در ذهن هست.

مسلم است بزرگي كه بزرگتر از آن را نتوان تصور كرد تنها در ذهن نيست، چون اگر فرض شود كه تنها در ذهن است ]يعني وجود ندارد[ مي توان چيزي مشابه آن را تصور كرد كه واقعيت نيز دارد، و چون آن چيز بزرگتر است ]به خاطر واقعي بودن = وجود داشتن[ خلاف فرض است، و به عبارت ديگر آنچه بزرگتر از آن را نميتوان تصور كرد تنها در ذهن نيست و در واقعيت نيز وجود دارد، چون خلاف آن موجب تناقض است. پس، آن موجودي كه بزرگتر از آن را نميتوان تصور كرد، حتما وجود دارد.[1]

اين چند خط ترجمه ي قسمتي از كتاب Proslogium است كه در قرن يازدهم ميلادي توسط انسلم قديس[2] نوشته شده است، و اولين بيان ثبت شده از برهانيست كه با نام Ontological Argument (برهان هستي شناسيك[3]) شناخته شده است، و در متون اسلامي با نام برهان علم الوجود نقل مي شود[4]. اين برهان به دلايل مختلفي اهميت دارد و از سوي شمار نه چندان كمي از فلاسفه (همگي از فيلسوفهاي رشناليست[5]) تاييد و استفاده شده است.

احتمالا بسياري از كساني كه براي اولين بار متن برهان را مي خوانند (يا مي شنوند)، متوجه مي شوند كه بايد جايي در آن ايرادي وجود داشته باشد. البته اين نظر تا زماني كه ثابت نشود اهميتي ندارد (زيرا مي تواند تحت تاثير ميل، يا احساس ما باشد، كه هيچكدام اعتبار ندارند)، با اين حال اثبات نادرستي آن كار مشكلي نيست. در اصل، نويسنده ي متن كه مخالفين خود را گستاخانه ابله مي داند (كه با ديد قدرتمدارانه ي كليساي زمانه اش منطبق است، و البته با گرايشهاي مشابهش در نقاط ديگر دنيا نيز همپايي مي كند و حتا مي توان نشانه هاي آن را در كتابهاي درسي ايران قرن بيستم نيز ديد !) ، با برهاني به جنگ آنها مي رود، كه بيشتر خود او را ابله جلوه مي دهد.

ابتدا، نادرست بودن برهان را به طور غير مستقيم نشان خواهم داد، سپس ايرادهاي فلسفي، و بعد كلام آخر، يعني ايراد منطقي آن را بيان خواهم كرد.

برهان به طور خلاصه اينچنين است، كه اگر يك [6]GCB (ماهيتي كه از هر لحاظ بزرگترين و برترين است) را تصور كنيم، دو حالت ممكن وجود دارد، يا در خارج از ذهن (=تصور) ما وجود دارد، يا خير. در حالت دوم، مي توانيم يك EGCB را تصور كنيم، كه داراي تمام صفات GCB هست، و به علاوه در خارج از ذهن نيز وجود دارد. مسلم است كه EGCB از GCB برتر و بزرگتر است، زيرا واقعيست و نه تخيلي. ولي اين خلاف فرض است، چون فرض ما اين بود كه چيزي بزرگتر از GCB نميتواند تصور شود (و در حال تحقيق وجود آن بوديم)، پس حالت دوم كه به تناقض رسيد ممكن نيست، و تنها حالت اول اعتبار دارد، يعني GCB حتما در خارج از ذهن وجود دارد. GCB را خدا مي ناميم.

البته براي كسي كه وجود خدا را اينگونه اثبات كرد زياد كار سختي نيست كه ثابت كند اين خدا فلان و بهمان هم هست، و در نهايت كليسا را نماينده ي خود كرده، و ايشان ?كشيش بلاهت ستيز را- به نمايندگي از خود مالك جان و مال مردم كرده است.

روش اين استدلال كه با نام هاي قياس ذوحدين و Dilemma خوانده مي شود، اين است كه در آن براي يك مسئله ي خاص تمام حالتهاي ممكن را در نظر مي گيرند. هر حالتي در شرايطي خاص برقرار خواهد بود، و به همين خاطر تك تك مسيرها را با فرض درستي شرط اوليه ي آن مسير طي مي كنند. هرگاه مسيري در انتها به بن بست برسد (=تناقض داخلي) نتيجه مي گيريم كه شرط اوليه ي آن ممكن نبوده، و در نتيجه خود مسير (حالت مورد نظر) غير ممكن است. از اين طريق، با حذف حالتهاي مختلف، به جواب مورد نظر مي رسيم.

فرض كنيد مي خواهيم بدانيم گزاره ي (p or q) => (p & q) = F مستلزم چه ارزشهايي براي p و q است. دو حالت را در نظر مي گيريم، كه در يكي p=q و ديگري p=~q باشد. در حالت اول، مي توانيم q را با p جايگزين كنيم، در نتيجه خواهيم داشت ((p or q) => (p & q)) = (p => p) = T كه نتيجه ي آن تناقض آميز شد (به جاي F، T را نتيجه گرفتيم)، پس فرض اوليه، يعني هم ارز بودن p و q نادرست بوده است. اگر فرض هم ارزي نادرست باشد، پس الزاما بايد p=~q باشد، كه جواب مسئله ي ماست.[7]

براي اينكه مطمئن شويم تمام حالتهاي ممكن را در نظر گرفته ايم، براي تقسيم آنها از روش منطقي (و نه تجربي) استفاده مي كنيم، و معمولا دو راه متناقض را در نظر مي گيرند (مانند مثال بالا). مي دانيم كه دو متناقض نميتوانند هردو نادرست يا درست باشند[8]، پس دو راه متناقض تمام حالتهاي ممكن را در بر مي گيرد (مثلا مي گوييم امروز يا باران مي آيد يا نمي آيد. حالت سومي وجود دارد ؟ يا سه حالت در نظر مي گيريم. عددي كه بزرگتر از صفر است، كوچكتر از آن، يا برابر با آن. حالت چهارمي وجود دارد ؟). راه هاي غير ممكن را نيز از طريق نشان دادن وجود تناقض هاي دروني مشخص مي كنند. در هر مسير فرض اوليه را مسلم فرض مي كنند، سپس از تركيب آن با مسايل ديگر به نتيجه أي غير قابل قبول مي رسند. اگر مسايلي كه استفاده شده يقيني باشند و نتيجه واقعا تناقض آميز باشد، نتيجه مي گيريم كه فرض مسير كه مسلم پنداشته شده بود غير قابل قبول است، و به عبارت ديگر مسير نامعتبر است.

بسيار خوب، حال نوبت استدلال كردن ماست (اين بار به سبك گونيلو).

يك GCL را تصور كنيد. GCL بهترين و جالب ترين سرزمين دنياست، كه در آن انسانها در صلح و آرامش زندگي مي كنند، كسي به ديگري ظلمي نميكند، كسي بيمار نميشود، شيرها و ببرها علفخوارند و كاري به حيوانات ديگر ندارند (!)، انسانها بدون اينكه كار كنند از زندگي بهره مند مي شوند و ?

ممكن است GCL در خارج از ذهن ما (كه آن را تصور كرده ايم) وجود داشته باشد، يا وجود نداشته باشد. اگر وجود داشته باشد كه هيچ، ولي اگر وجود نداشته باشد، يك EGCL را تصور مي كنيم كه داراي تمام صفات GCL هست، و علاوه بر آن در خارج از ذهن هم وجود دارد. مسلم است كه EGCL از GCL برتر است، زيرا به جاي اينكه تخيلي باشد واقعيست. ولي اين خلاف فرض است، پس حالت دوم ممكن نيست، و GCL حتما وجود دارد.

بسيار خوب، ثابت شد كه چنين سرزميني وجود دارد. لابد اگر روزنامه ي امروز را باز كنيم مي توانيم در قسمت تبليغات آژانسهاي مسافرتي تورهاي GCL را هم پيدا كنيم !

البته اگر قديس بلاهت ستيز اينجا بود، ممكن بود بگويد كه "البته كه وجود دارد ! اين همان سرزمين وعده داده شده به كاتوليكهاي مومن است". ولي خوب، دو حالت وجود دارد، يا اينطور است، يا نيست. اگر نباشد (يعني حرف ايشان اشتباه باشد) كه هيچ، ولي اگر حرف ايشان درست باشد، مي توانم يك NCGCL را تصور كنم، كه نيكيهاي خود را محدود به گروه خاصي از مسيحيان نميكند، و تعلق به آينده هم ندارد، بلكه همين الان، و در همين جهان وجود دارد. مشخص است كه NCGCL بهتر از سرزمينيست كه ايشان معرفي كرده است، و چون اين مسئله تناقض آميز است، پس اين حالت (درستي حرف ايشان) ممكن نيست، و در هر صورت اين گفته نادرست است.

حال يك GCF را تصور مي كنم. بزرگترين و برترين دوستي كه مي توانم داشته باشم. دوستي كه چنان قدرتمند است كه مي تواند با يك دست درختي را از ريشه در بياورد (مثلا اگر درخت در سر راه حركت من قرار داشته باشد و بخواهد مرا مجبور به دور زدن و دور كردن راهم كند!). چنان ثروتمند است، و چنان به من علاقه دارد، كه هيچگاه از لحاظ مالي مشكل نخواهم داشت. چنان داناست كه هر سوالي از او بپرسم جواب خواهد داد و ?

آيا او وجود دارد ؟

اگر وجود داشته باشد كه هيچ، و اگر نداشته باشد يك ?

پس GCF وجود دارد. بله، من دوستي دارم كه داراي چنان مشخصاتيست !

اين دوست كجاست ؟!

شايد قديس بلاهت ستيز بگويد كه "در آسمانهاست"، ولي من مي گويم كه اگر حرف او درست باشد، مي توانم يك NHGCF را تصور كنم، كه در زمين است و ظاهري مثل تمام انسانهاي ديگر دارد و همواره در كنار من است. اين دوست ديدني بسيار جالبتر و برتر از چيزيست كه او گفت، ولي اين با فرض در تناقض است، پس اصلا ممكن نيست، و حرف او اشتباه است.

بسيار خوب، GCF من وجود دارد، و هم اكنون در كنار من است، ظاهري مانند تمام انسانها دارد، و داراي خصوصيات شگفت انگيزي كه گفته شد هست.

كجاست ؟

اين بلاهت ستيزي انديشمندانه خوب انسان را به سمت خيالبافي سوق مي دهد ! ابله كيست ؟

در اين برهان فرض شده است كه وجود داشتن در خارج از ذهن يك امتياز مثبت به شمار مي رود (همانجايي كه گفته شد EGCB از GCB برتر است). همينجا اختلاف سليقه ها شروع مي شوند. فرض كنيد انسلم به جاي اينكه مسيحي باشد، بودايي مي بود. بودايي ها اعتقاد دارند كه زندگي سراسر رنج است، و انسان هر بار كه مي ميرد در جسمي ديگر دوباره به جهان مي آيد و رنج مي كشد. هر بار كه در زندگي انسان خوبي باشد، بار بعد در جسمي بهتر حلول مي كند، و در غير اين صورت در جسمي بدتر، طوري كه از انسان به حيوان، گياه، و در نهايت جمادات نزول مي كند. در جهت صعودي هم چنان بالا مي رود، كه در نهايت به نيروانا مي رسد، و اين نقطه پايان زنجيره ي شوم وجود، كه سراسر رنج است مي باشد. نيروانا نيستي محض است. بودايي اعتقاد دارد نيست ممتاز از هست مي باشد، چون زندگي شوم و رنج آور است. حال، استدلال را از زبان او مي شنويم :

دو حالت وجود دارد، يا GCB در خارج از ذهن وجود دارد، يا ندارد. اگر نداشته باشد كه هيچ، ولي اگر در خارج از ذهن وجود داشته باشد، مي توانيم يك NEGCB را تصور كنيم كه داراي تمام صفات GCB هست، ولي در خارج از ذهن وجود ندارد. مشخص است كه NEGCB برتر از GCB است، زيرا نيستي برتر از هستيست، و اين خلاف فرض است (فرض برتري GCB)، پس اين حالت ممكن نيست. در نتيجه،GCB الزاما در خارج از ذهن وجود ندارد. GCB خداست، پس خدا وجود ندارد.

مشخص است كه استدلال انسلم تا چه حد سست و بي اساس است، طوري كه مي توان با آن به نتايجي اينچنيني رسيد.

اكنون كه اشتباه بودن استدلال او مشخص شد، نوبت به كشف ايراد آن مي رسد. چه چيز باعث شده است تا استدلال اشتباه از آب در بيايد ؟

مهمترين ايرادي كه مخالفين مختلف اين برهان گرفته اند، ايراد فلسفي كانت است. او به صفت دانستن وجود اعتراض دارد.

ما هر چيزي را مجموعه أي از صفات مي دانيم، مثلا از نظر ما گاز كامل (به عنوان يك چيز) ماهيتيست كه داراي دو صفت گاز بودن، و داراي مولكولهاي بدون برخورد، است. حال مي توانيم بپرسيم كه گاز كامل (هروقت اين لغت را به زبان مي آوريم، منظورمان چيزيست كه داراي صفات قرارداد شده براي اين كلمه باشد) وجود دارد يا نه، به اين معني كه چيزي در واقعيت وجود دارد كه تمام اين صفات همزمان قابل اطلاق به آن باشند، يا خير. البته مي دانيم كه جواب منفيست. آيا گاز كاملي كه وجود داشته باشد، ماهيتش با گاز كاملي كه وجود ندارد فرق دارد ؟

مسلما اينطور نيست. ما وجود را يك صفت نميدانيم كه به مجموعه ي صفات گاز اضافه شود، و به واقعيات اطلاق شود. فرض كنيد در تعريف گاز كامل بگوييم : چيزي كه گاز است، مولكولهاي آن هنگام جنبش به هم برخورد نميكنند، و وجود هم دارد. تعريف بسيار خنده داريست ! هنگام تطبيق دادن اين ماهيت به واقعيتها، اگر چيزي وجود داشته باشد كه n-1 صفت قبلي را (در اينجا n برابر با سه است) شامل شود، خصوصيت nام (وجود) را هم شامل مي شود (يعني اگر گاز باشد و مولكولهايش با هم برخورد نكنند، مي توان آن را يك گاز كامل موجود در نظر گرفت)، و فرقي با وقتي كه اين خصوصيت درج نشده باشد ندارد، و هنگامي كه چيزي شامل n-1 خصوصيت قبلي نباشد هم كه كار همانجا متوقف مي شود. پس درج كردن وجود در مجموعه ي خصوصيات جسم بي معنيست.

علاوه بر آن، هنگام انجام اين عمل ذهني، كاري كه انجام مي شود سنجيدن مجموعه ي خصوصيات، با معيار وجود است. اگر قرار باشد وجود نيز عضوي از اين مجموعه باشد تكليف چيست ؟!

ايراد واردي كه كانت از اين برهان گرفته است اين است كه وجود نميتواند جزو خصوصيات سازنده ي ماهيت باشد، و در نتيجه دو موجودي كه تصور شد (در مثال ما GCB و EGCB ناميده شدند) و تنها تفاوتشان در وجود بود، به لحاظ ماهيت تفاوتي ندارند، و نميتوان گفت كه يكي برتر از ديگريست، و در نتيجه استدلال به نتيجه نخواهد رسيد.

گذشته از ايراد كانت، اگر بنا باشد وجود نيز يكي از خصوصيات ماهيتي باشد، چرا انسلم آن را هنگام شروع كار همراه با خصوصيتهاي ديگر داخل GCB قرار نداد كه بعد از يك استدلال-نما اين كار را بكند ؟

اگر وجود در ماهيت باشد، استدلال انسلم اينگونه خواهد بود :

موجودي را تصور كنيد كه از آن بزرگتر نتواند وجود داشته باشد، و وجود نيز داشت باشد. ديديد كه وجود دارد ؟

به عقيده ي نگارنده ايراد گفته شده كاملا وارد است، ولي شخصا با اين ابزار راضي نميشوم (زيرا ايرادي فلسفيست، و در فلسفه جاي صحبت بسيار زياد است و معمولا توافقي وجود ندارد) و تنها زماني پرونده ي انسلم را بسته شده دانستم، كه توانستم ايراد منطقي برهان او را پيدا كنم :

0- GCB ماهيتيست كه از آن بزرگتر نتواند تصور شود.

1- يك GCB را در ذهن تصور كنيد.

2- اگر GCB وجود دارد به 5 برو، وگرنه برو به 3 .

3- يك EGCB تصور كن، كه داراي تمام صفات GCB است، و در خارج نيز وجود دارد.

4- EGCB از GCB برتر است، زيرا واقعيست، نه تخيلي. پس چيزي وجود دارد كه از GCB (كه قرار بود چيزي بزرگتر از آن وجود نداشته باشد) بزرگتر است، و اين تناقض است. پس اين مرحله (شماره ي 3 و4) مجاز نيست، برگرد سر جاي اولت (2).

5- مباركه، GCB وجود داره !



اين استدلال از نظر شكل درست است. يعني تمام حالتهاي ممكن را در نظر مي گيريم، و ثابت مي كنيم كه همه ي حالتها يا به نتيجه ي مورد نظر ما مي رسند، يا بي اعتبارند.

ايرادي كه در اين استدلال وجود دارد، در مرحله ي شماره ي 3 استادانه پنهان شده است. اگر دقت كنيد، اينجا يكي از دو حالت ممكن قرار است تست شود. در اين مرحله وجود نداشتن GCB فرض شده است، و اين فرض تا پايان اين مرحله (يعني شماره ي 4) اعتبار خواهد داشت. ولي مي بينيم كه در ادامه ي كار، در همين شماره ي 3، خواسته شده است كه يك EGCB فرض شود، و EGCB چيزي نيست جز يك GCB كه وجود دارد، در حالي كه در اينجا وجود نداشتن GCB فرض شده بود !

پس مي بينيم كه ايراد از همينجاست. در اينجا وارد كردن EGCB غيرمجاز است، و به عبارت ديگر، مي توان گفت كه در قسمت سوم كه خواسته شده است يك EGCB را تصور كنيم، كاري غير ممكن خواسته شده: تصور EGCB در اين مرحله غير ممكن است، زيرا EGCB همان GCB است كه وجود دارد، در حالي كه در اين مرحله فرض شده است كه GCB وجود ندارد. پس نميتوان EGCB را فرض كرد، و در نتيجه نميتوان استدلال را ادامه داد و به نتيجه رسيد.

بنا بر اين، تناقضي كه در شماره ي 4 كشف مي شود ناشي از فرض اساسي مرحله (وجود نداشتن GCB) نيست، بلكه ناشي از تصور متناقضيست كه در اين مرحله شده.

اگر زوايد اين برهان، كه براي مخفي كردن حقه ي آن گردآوري شده اند را كنار بگذاريم، پيكر برهنه ي آن اينچنين خواهد بود :



2- اگر GCB وجود دارد به 5 برو، وگرنه برو به 3 .

3- فرض كنيد كه GCB وجود دارد.

4- ما فرض كرده بوديم كه GCB وجود ندارد، و حال مي بينيم كه وجود دارد. اين دو با هم در تناقض هستند، پس اين مرحله اعتبار ندارد. برگرد به (2).

5- مباركه، GCB وجود داره !



در بسياري از متون برهان به اين شكل بازگو مي شود :

- خدا موجوديست كه از آن كاملتر وجود ندارد.

- وجود لازمه ي كمال است.

پس خدا وجود دارد.



كه در اين شكل بي پيرايه بدقوارگي آن بيشتر نمايان مي شود.

فردي در گوشه أي نشسته است، تصوري مبهم از كمال براي خود مي سازد، و انتظار دارد اين تصور او وجودي را لازم كند ! به حساب او، كمال مجموعه ايست از "زيبايي، دانايي، توانايي، ?، وجود".

خوب، شخصي ديگر هم در آن سو مي نشيند و به جاي كمال، تصوري از گمال مي پرورد، با اين تعريف كه گمال مجموعه ايست از "كلروفيل قوي، تنه ي 20 كيلومتري، ساقه ي محكم، ريشه ي مناسب، برگ زيبا، ?، وجود". بعد هم لابد مي گويد :

- ابردرخت چيزيست كه از آن گاملتر وجود نداشته باشد.

- وجود لازمه ي گمال است.

پس ابردرخت 20 كيلومتري وجود دارد.



در اينجا نيز ايراد اصلي صفت دانستن وجود است، كه پيش از اين در مورد آن صحبت شد. مي توان آن را بازي با كلمات ناميد. بازي بسيار هنرمندانه أي كه نميدانم با چه هدفي انجام شده است !

(دروغ گفتم، مي دانم با چه هدفي بوده است!!)



تاريخچه ي برهان

همانطور كه گفته شد تاريخ اين برهان با انسلم شروع مي شود. بسياري از متكلمين يا فلاسفه ي رشناليست (در مورد اين مسئله در بخش آخر مقاله شرح كاملي آمده است) نيز آن را تاييد، بازگو، يا اصلاح كرده اند. از جمله ي مهمترين آنها مي توان به دكارت (قرن 17ام) اشاره كرد[9].

مهمترين منتقد اين برهان، راهبي تارك دنيا به نام گونيلو[10] بوده است كه هم عصر انسلم بوده، و در پاسخ به انسلم، كتابي با نام "از سوي ابله"[11] مي نويسد، و نشان مي دهد كه با سبك استدلال انسلم مي توان هر چيزي را ثابت كرد (حتا چيزهايي كه مي دانيم وجود ندارند). آنچه او مثال مي زند جزيره أي رويايي و فوق العاده است، كه مشابه آن در اين مقاله آمده است. تنها جوابي كه قديس انديشمند به او مي دهد اين است كه "ولي خدا با جزيره فرق مي كند" !!. با اين حال، چند قرن پس از آن، شخصي با نام Alvin Plantinga در پاسخ به اين انتقاد مي گويد :

ايده ي وجود جزيره أي كه بهتر از آن وجود نداشته باشد، مانند ايده ي وجود عددي طبيعيست كه بزرگتر از آن نباشد، يا خطي كه كج و معوج تر از آن وجود نداشته باشد است. عددي وجود ندارد كه از آن بزرگتر نباشد، يا خطي كه از آن كج تر را نتوان تصور كرد. همين مسئله در مورد بهترين جزيره نيز وجود دارد. فرقي ندارد كه چه تعداد دوشيزه ي حبشي، و دختركان رقاص به آن جلوه مي دهند، همواره مي توان جزيره أي را تصور كرد كه دو برابر آن دختران رقاص داشته باشد. كميتهايي كه بهينگي جزيره را شكل مي دهند ( مثلا تعداد درختان نخل، تعداد و كيفيت نارگيلها) هيچكدام ماكزيمم مطلقي ندارند.[12]

به عبارتي، مقصود وي آن است كه متغيرهاي موجود در اين ماهيت (جزيره ي برتر) هيچكدام كراندار نيستند، و در نتيجه ماكزيمم مطلقي هم ندارند كه بتوان آن را تصور كرد و از آن در برهان استفاده كرد. البته ايراد وارديست، مثل ايرادهاي بسيار زياد ديگري كه مي توان از برهان انسلم گرفت، ولي در صورتي مقصود گوينده -كه دفاع از انسلم بود- را تامين مي كرد كه نشان مي داد تصور خداي انسلم برخلاف تصور جزيره داراي ويژگي كراندار نبودن نيست. ولي آيا اينطور است ؟ چه تفاوتي در اين دو وجود دارد ؟ اگر كج و معوج بودن صفتي مثبت مي بود، مي بايست اين خدا داراي آن باشد. آيا در آن صورت همان حكم خط در مورد اين خدا نيز صادق نميبود ؟

چطور زيبايي وقتي كه صفت جزيره باشد كراندار نيست، ولي وقتي كه صفت خدا باشد كراندار نبودنش مشكلزا نخواهد بود ؟

دانايي چطور ؟ آيا دانايي كراندار است ؟

اگر فرض كنيم چيزهايي كه براي دانستن وجود دارد متناهي است، موجود مطلقي كه همه ي آنها را بداند، با دانستن آنها چيز جديدي براي دانستن به وجود مي آورد كه "دانستن اينكه او همه ي چيزها را تا آن زمان مي دانسته است" مي باشد. اگر اين چيز جديد را نداند (يعني نداند كه همه چيز را مي داند) داناي مطلق نيست، و اگر آن را بداند، دوباره چيز جديدي به وجود مي آيد، كه آن دانستن اين دانستگي بيشتر است، و تا آخر. پس دانستن نميتواند محدود و كراندار باشد، درست مثل اعداد و كج بود.

پس اگر ايراد او وارد باشد، با توجه به اينكه نشان داديم صفات سازنده ي ماهيت خدا تفاوتي اساسي با صفاتي كه او مثال زده است ندارد، به اين نتيجه مي رسيم كه استدلال او نيز مي تواند راهي براي رد اين برهان باشد (برعكس آنچه خود انتظار داشته است).

نمونه أي ديگر، لايب نيتز[13] است. او اينگونه فرض مي كند كه خداوند كاملترين چيز[14] است، و چون كمال نيازمند وجود است، پس وجود نيز دارد. به عبارت ديگر تصور چنين خدايي در حالي كه وجود نداشته باشد، متناقض است، پس وجود دارد (در اين باره در قسمت اول مقاله صحبت شده است).

ديگري اسپينوزاست. در عين حال منظور او از اين برهان با ديگران فرق دارد. اسپينوزا به نوعي وحدت وجود اعتقاد داشته است، به اين معني كه تنها "يك" چيز وجود دارد، و كثرت و گوناگوني توهمي بيش نيست (البته با كمي ساده انگاري در نقل اعتقاد او). از نظر او اين يك چيز، كه همه چيز است، خداست، طبيعت است، انسان است و خلاصه اينكه همه چيز را در برميگيرد (نزديك به آنچه اكثر عرفا اعتقاد دارند). پس از اينكه سعي مي كند به شكلي منطقي اين يگانگي را نشان دهد، در مرحله ي بعد از طريق برهان هستي شناسيك وجود آن يك چيز را ثابت مي كند (كه مي توان بر آن اسم خدا، طبيعت، يا هر چيز ديگري را گذارد). به عبارت ديگر، با اينكه كل برهان همان است، ولي منظور آن كمي فرق دارد و در اينجا به اندازه ي قبل متوجه اثبات وجود خدا نيست. در متن اسپينوزا كه از لحاظ شكل بيان متفاوت، ولي از لحاظ منطقي مانند قبل است، آمده است كه "چون وجود به طبيعت جوهر ]آن چيز يگانه أي كه جز آن نيست[ تعلق دارد، تعريف آن ضرورتا بايد مستلزم وجود باشد و بنا بر اين از صرف تعريف آن وجودش را مي توان استنتاج كرد."

توماس آكويناس قديس نيز با انسلم مخالفت كرد. او مي گفت كه در مورد خدا آنچه ابتدا بر انسان مشخص مي شود وجود اوست، و بعد صفات او. به عبارت ديگر، تا انسان نداند كه او وجود دارد نميتواند صفات او را بداند. اين در حاليست كه انسلم از صفات او وجودش را نتيجه مي گيرد. البته اين ايراد اصلا وارد نيست، چرا كه هر چيزي كه قرارست در موردش صحبت شود نياز به تعريف دارد (البته برخي متكلمين ترجيح مي دهند اين كار را نكنند تا بيشتر دستشان براي سفسفطه و مغلطه باز باشد). تا زماني كه تعريف خدا مشخص نباشد، گفتن اينكه "خدا وجود دارد" يا "خدا وجود ندارد" هيچ معنايي ندارد، زيرا صحبت در مورد واژه أي كه از كنار هم قرار گرفتن حروف خ، د، و الف تشكيل شده است نميباشد، درباره ي مفهوم آن است. پس بايد اين مفهوم مشخص باشد، و اين تعريف است كه مفهوم را مشخص مي سازد، و تعريف هم مجموعه أي از ماهيتهاست.



--------------------------------------------------------------------------------

[1] ترجمه شده از نسخه ي انگليسي متن، متعلق به سال 1903 از Sidney Norton

[2] St. Anselm of Canterbury ، كه از پيشروها (و بلكه پايه گذاران) حكمت مدرسي (Scholastic) در دوره هاي ميانه بوده است. حكمت مدرسي كه هم عنوان حكمت آن روزگار است و هم به عنوان صفتي عام به كار ميرود، به مكاتب يا دوره هايي از انديشه گفته ميشود كه در آن توجه انديشمندان معطوف به ريزه كاريهاي نظري شده، از مسايل عملي فاصله ميگيرند، و حالتي پيدا ميكند كه از سوي عامه ي مردم معمولا به بحث زباني و لفاظي شناخته ميشود.

[3] در پاسخ به ابهامي كه ممكن است ايجاد شود (و شده است) تاكيد ميكنم كه پسوند "ايك" يكي از پسوندهاي قديمي و مهم فارسي ست. به جاي آن از تركيب "هستي شناسانه" يا "وجودي" نيز استفاده ميشود، كه بهتر ديدم از تركيبي منحصر به فرد استفاده كنم تا معناي خاص را بهتر برساند. هرچند كه در تركيب Ontological Argument اين حالت رعايت نشده است و Ontological واژه ايست كاملا عام.

[4] تا جايي كه اطلاعات اندك نگارنده از فلسفه ي اسلامي قد ميدهد، اين برهان در بين متكلمين اسلامي جاي چنداني نداشته است.

[5] Rationalist ، گاهي آنرا با عقلگرا معادل ميكنند كه چندان مناسب نيست. Rationalism را به اصالت عقل معني ميكنند و در برابر اصالت تجربه (Empiricism) قرار ميدهند.

[6] Greatest Concievable Being ، تركيبيست كه خود انسلم در برهانش استفاده كرده است.

[7] به عنوان تفريح ميتوان پارادوكس دروغگوي كرتي را معرفي كرد، كه در آن نه با اين طريق، و نه با طريق ديگر (مگر با اصلاح سيستم) نميتوان به جواب رسيد. اگر منظور از دروغگو كسي باشد كه همواره گزاره هايش به جاي درست بودن نادرست است، تكليف مردي اهل كرت، كه ميگويد "تمام كرتيها دروغگو هستند" چيست ؟ اگر دروغگو نباشد جمله اش درست خواهد بود، و اين جمله اگر درست باشد دروغگو بودنش را ايجاب ميكند. اگر دروغگو باشد، نقيض جمله درست خواهد بود كه دروغگو نبودنش است !

يا پارادوكس راسل : مجموعه ي تمام مجموعه هايي كه خود عضو خود نيستند، عضو خود هست يا خير ؟

اين ايرادها به خاطر خودارجاع (Self Reference) بودن گزاره ها به وجود آمده است، كه خوشبختانه در زندگي روزمره و كاربردهاي معمولي منطق و رياضي ايجاد اشكال نميكند، و در هر صورت بحث آن به اين مقاله مربوط نميشود. فقط اگر گرفتار ايرادهاي ناشي از خودارجاعي نباشيم، ميتوانيم از قياس گفته شده به راحتي استفاده كنيم.

[8] معمولا اين مسئله را قانوني جادويي ميدانند كه بر منطق انسان حكمراني ميكند و از اينكه انسان توانسته است چنين امري ضروري را كشف كند در عجب ميشوند. با اين حال، به عقيده ي من علت درستي اين حكم (اينكه يكي از دو نقيض درست و ديگري نادرست است) تنها به خاطر تعريف نقيض است، و نه چيز ديگر. اين ما هستيم كه در برابر هر p ، يك نقيض ميسازيم، با ~p نشانش ميدهيم، و آن را طوري در نظر ميگيريم كه ارزش آن برعكس p باشد. نميدانم، شايد به نظر ساده و پيش پا افتاده بيايد، ولي باور كنيد بسيارند كساني كه اينگونه باور ندارند و باورشان آنها را به نتايجي عجيب و غريب ميكشاند.

[9] آنچه در مورد دكارت باعث تعجب و تاسف است اينكه در كنار خدمات بسيار ارزشمند او به هندسه، مجموعه أي بزرگ از اشتباهات منطقي را در قالب فلسفه از خود به يادگار گذاشته است. كتاب معروف او "تاملاتي در فلسفه ي اولي" كه با چاپلوسي اصحاب كليسا شروع ميشود، پس از طي يك مسير كاملا منطقي و نكته سنجانه (كه اگر جداگانه مورد قضاوت قرار ميگرفت جاي تقدير ميداشت) در ادامه ي كار (كه ساختن فلسفه ي اوست) چنان بي مبالات، غير منطقي، و ضعيف پيش ميرود كه انسان به شك مي افتد كه شايد او را با تهديد و اجبار به نوشتن وادار كرده بودند. در هر صورت، بازگويي برهان انسلم نيز گلي ست نه چندان سر سبد، در كنار كارهاي فلسفي ديگر دكارت.

[10] Gaunilo

[11] On Behalf of the Fool

[12] بر اساس متن موجود در Britannica

[13] Gottfied Wilhelm Leibniz ، 1646 تا 1716

[14] آنچه در ترجمه ي آقاي اعواني از متن كاپلستون آمده بود، به جاي "كاملترين چيز" كه در اينجا نقل شد، "كاملترين وجود" بود، كه به خاطر ايراد ساده و كمابيش خنده دار آن (نميدانم ايراد از گفته ي لايب نيتز است يا در خلال چند ترجمه و نقل پي در پي به اين روز افتاده است) كه احتمالا خوانندگان نيز با كمي دقت به آن پي ميبرند، جهت جدي شدن نوشته به اين شكل اصلاح شد!

توسط : اردشیر پ






هیچ نظری موجود نیست: