جنیان مسلمان میهمان خانه امامان شیعه

سعد اسكاف گويد: 
راجع به بعضى از كارهاى خود بمنزل امام باقر عليه السلام رفتم (هر چه ميخواستم وارد اتاق شوم ) مى فرمود، عجله مكن تا آنكه آفتاب مرا سوخت و هر جا سايه ميرفت ميرفتم ناگاه بر خلاف انتظار اشخاصى از اتاق خارج شده بسوى من آمدند كه مانند ملخهاى زرد بودند، و پوستين در بر كرده . از كثرت عبادت لاغر شده بودند، بخدا كه از سيماى زيباى آنها وضع خود (انتظار در هواى گرم) را فراموش كردم .

 چون خدمتش رسيدم ، بمن فرمود: گويا تو را ناراحت كردم ، 

عرض كردم ، آرى ، بخدا من از وضع خود فراموش كردم ، اشخاصى از نزد من نگذشتند همه يكنواخت و من مردى خوش قيافه تر از آنها نديده بودم ، آنها مانند ملخهاى زرد بودند و عبادت لاغرشان كرده بود

فرمود: اى سعد! آنها را ديدى ؟ گفتم : آرى ! فرمود: ايشان برادران تو از طايفه جن هستند، عرض كردم : خدمت شما ميآيند؟ فرمود: آرى ميآيند و مسائل دينى و حلال و حرام خود را از ما ميپرسند.

اصول كافى جلد 2 صفحه 242 روايت 1
------------------------------------------------


ابن جبل گويد: در خانه امام صادق عليه السلام ايستاده بوديم كه مردمى شبيه سياه پوستان سودانى بيرون آمدند كه لنگ و روپوشى در برداشتند، از امام صادق عليه السلام راجع بآنها پرسيديم ، فرمود: ايشان برادران جن شما هستند.

اصول كافى جلد 2 صفحه 243 روايت 2

-----------------------------------------


سعد اسكاف گويد: 
خدمت امام باقر عليه السلام رهسپار شدم و مى خواستم اجازه ورود بگيرم كه ديدم جهازهاى شتر در خانه صف كشيده و برديف است ، ناگاه صداهائى برخاست و سپس مردمى عمامه بسر شبيه سودانيها بيرون آمدند، 

من خدمت حضرت رسيدم و عرض كردم : قربانت ، امروز بمن دير اجازه فرمودى ، و من اشخاصى عمامه بسر ديدم بيرون آمدند كه آنها را نشناختم ، 
فرمود: ندانستى آنها كيانند؟ 
عرضكردم : نه ، 
فرمود: آنها برادران جن شما هستند كه نزد ما ميآيند و حلال و حرام و مسائل دينى خود را از ما ميپرسند.

اصول كافى جلد 2 صفحه 243 روايت 3
------------------------------------------------


سدير صوفى گويد:
 امام باقر عليه السلام مرا بحوائجى كه در مدينه داشت سفارش فرمود، چون بيرون شدم و در ميان دره روحاء بر شتر سوار بودم ، ناگاه انسانى ديدم جامه در نورديده ، بسويش رفتم ، گمان كردم تشنه است ، ظرف آب را باو دادم ، 

گفت : احتياجى بآن ندارم ، و نامه اى بمن داد كه مهرش هنوز تر بود، 

چون نگاه كردم ديدم مهر امام باقر عليه السلام است ،

 گفتم كى نزد صاحب اين نامه بودى ؟ 

گفت : هم اكنون ، و در نامه مطالبى بود كه حضرت مرا بآنها دستور داده بود، چون من متوجه شدم كسى را نزد خود نديدم (آورنده نامه غايب شد)

 سپس امام باقر عليه السلام وارد مدينه شد، من ملاقاتش كردم و عرض كردم : قربانت ، مردى نامه شما را بمن داد و مهرش تر بود، فرمود. اى سدير ما خدمتگزارانى از طايفه جن داريم كه هرگاه شتاب داريم ، آنها را مى فرستيم .

و در روايت ديگر فرمود: ما پيروانى از جن داريم چنانكه پيروانى از انس داريم ، چون اراده كارى كنيم ، آنها را ميفرستيم

اصول كافى جلد 2 صفحه 243 روايت 4

_________________________________


حكيمه دختر موسى بن جعفر عليه السلام گويد: 
امام رضا عليه السلام را ديدم در هيزم خانه ايستاده و آهسته سخن مى گويد و من ديگرى را نمى ديدم .

 گفتم : آقاى من ! با كى آهسته سخن ميگوئى 

فرمود: اين عامر زهرائى است كه نزد من آمده ، و چيزى ميپرسد و درد دل ميكند. 

عرض كردم : سرورم ! دوست دارم سخنش را بشنوم ،

 بمن فرمود: اگر تو سخنش را بشنوى يكسال تب ميكنى ، 

عرض كردم : آقايم ! دوست دارم بشنوم .

 فرمود: بشنو، من گوش دادم صدائى مانند سوت شنيدم و تب مرا گرفت تا يكسال .

اصول كافى جلد 2 صفحه 244 روايت 5

____________________________________________


جابر گويد: امام باقر عليه السلام فرمود:

 در آن ميان كه اميرالمؤ منين عليه السلام (در مسجد كوفه ) بر منبر بود، اژدهائى از طرف يكى از درهاى مسجد روى آورد، مردم آهنگ كشتنش كردند

 اميرالمؤ منين عليه السلام كس فرستاد تا دست نگه دارند، مردم از كشتنش خوددارى كردند و او سينه كشان ميرفت تا پاى منبر رسيد، برخاست و روى دمش ايستاد و بامير المؤ منين عليه السلام سلام كرد، 

حضرت اشاره فرمود كه بنشيند تا خطبه اش تمام شود، چون از خطبه فارغ گشت ، متوجهش شد 

و فرمود: كيستى گفت : من عمر و بن عثمان خليفه شما بر طايفه جنم ، پدرم مرد و بمن سفارش كرد خدمت شما آيم و راءى شما را بدست آورم ، اكنون نزد شما آمدم تا چه دستور و نظر فرمائى .

اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: ترا بتقواى خدا سفارش ميكنم و اينكه باز گردى و در ميان جنيان بجاى پدرت باشى ، و تو خليفه من هستى بر ايشان .

عمرو با اميرالمؤ منين عليه السلام خداحافظى كرد و باز گشت . و او خليفه آنحضرتست بر جنيان من بحضرت عرض كردم : 

قربانت ، عمرو خدمت شما ميآيد و آمدن بر او واجبست ؟ فرمود: آرى .

اصول كافى جلد 2 صفحه 244 روايت 6

______________________________________________


نعمان بن بشير گويد: 
با جابربن يزيد جعفى هم كجاوه بودم ، چون بمدينه رسيديم ، جابر خدمت امام باقر عليه السلام رسيد و از او خداحافظى كرد و شادمان از نزدش بيرون شد، تا روز جمعه به چاه اخيرجه رسيديم و آنجا نخستين منزلى است كه از فيد بسوى مدينه بر ميگرديم ، چون نماز ظهر را گزاريدم و شتر ما حركت كرد، 

مرد بلند قامت گندم گونى پيدا شد كه نامه ئى داشت و آنرا بجابر داد. 

جابر آن را گرفت و بوسيد و بر ديده گذاشت ، 

در آن نوشته بود: از جانب محمد بن على بسوى جابر بن يزيد، و بر آن نامه مهر سياه وترى بود.

 جابر باو گفت : كى نزد آقايم بودى ؟ 

گفت : هم اكنون ،

جابر گفت : پيش از نماز يا بعد از نماز؟

 گفت : بعد از نماز، 

جابر مهر را برداشت و شروع بخواندن كرد و چهره اش را درهم مى كشيد تا به آخر نامه رسيد، سپس نامه را نگهداشت و تا بكوفه رسيد او را خندان و شادان نديدم . 

شبانگاه بكوفه رسيديم من خوابيدم ، چون صبح شد، بخاطر احترام و بزرگداشت او نزدش رفتم ، ديدمش بيرون شده بجانب من مى آيد. و بجولها را بگردنش آويخته و بر نى سوار شده مى گويد: اءجد منصور بن جمهور اءميراء غير ماءمور (منصور بن جمهور را فرماندهى مى بينم كه فرمانبر نيست ) و اءشعارى از اين قبيل مى خواند.

او به من نگريست و من به او، نه او چيزى بمن گفت و نه من باو، من از وضعى كه از او ديدم شروع بگريستن نمودم ، كودكان و مردم گرد ما جمع شدند. و او آمد تا وارد رحبه شد و با كودكان مى چرخيد مردم مى گفتند: ديوانه شد جابر بن يزيد، ديوانه شد.

 بخدا سوگند كه چند روز بيش نگذشت كه از جانب هشام بن عبدالملك نامه ئى بواليش رسيد كه مردى را كه نامش جابربن يزيد جعفى است پيدا كن و گردنش را بزن و سرش را براى من بفرست ، 

والى متوجه اهل مجلس شد و گفت : جابربن جعفى كيست ؟ گفتند: خدا ترا اصلاح كند. مردى بود دانشمند و فاضل و محدث كه حج گزارد و ديوانه شد، و اكنون در ربحه بر نى سوار مى شود و با كودكان بازى مى كند والى آمد و از بلندى نگريست ، او را ديد بر نى سوار است و با بچه ها بازى مى كند، 

گفت : خدا را شكر كه مرا از كشتن او بر كنار داشت ، روزگارى نگذشت كه منصور بن جمهور وارد كوفه شد و آنچه جابر مى گفت عملى شد.
اصول كافى جلد 2 صفحه 245 روايت 7 






هیچ نظری موجود نیست: