این داستان هزار و یک شب است یا روایت مرگ محمد رسول الله؟

محمد پسر مسلم واسطی گفت: حدیث کرد ما را محمد پسر هارون که گفت: خبر داد ما را خالد حذاء از ابی قلابه از عبدالله پسر زید جرمی از ابن عباس که گفت:

 زمانی که رسول خدا بیمار شد گروهی از اصحاب در نزدش بودند. از میان آنها عمار پسر یاسر برخاست و به او گفت: ای رسول خدا! پدر و مادرم فدایت باد! کدام یک از ما تو را غسل دهیم، اگر پیشامدی شد؟

فرمود: همانا آن وظیفه ی علی پسر ابیطالب است. زیرا هر عضوی از اعضای مرا که حرکت دهد، فرشتگان برایش کمک می کنند. 

پدر و مادرم به فدایت باد! چه کسی بر شما نماز خواهد خواند؟ فرمود: فروگذار، ای خدای رحمتت کناد!

آنگاه به علی پسر ابیطالب گفت: زمانی که دیدی روحم از جسمم مفارقت کرد، مرا غسل بده و آن را خوب کن و در دو پارچه ام کفنم کن، یا در سفیدی مصری و بردی یمنی، کفن گران قیمت بر من مپوشان، مرا تا لب قبر حمل کنید و بر زمین بگذارید و اولین کسی که بر من رحمت خواهد فرستاد، خداوند –جل جلاله- از بالای عرش می باشد و آنگاه جبرئیل و میکائیل و اسرافیل در صفوف فرشته ها که جز خداوند کسی تعداد آنها را نمی داند، برای من نماز خواهند گذارد. آنگاه پیرامونیان عرش و آنگاه اهل آسمان ها با ترتیب، آنگاه همه ی خاندان من و زنانشان به ترتیب قرابت اشاره ای کنند و سلام دهند و مرا با صدای ناله و شیون آزار ندهند.

آنگاه فرمود: ای بلال! تو مردمان را جمع کن و در این حال رسول خدا عمامه اش را بر سر بست و بر عصایش تکیه داد و بالای منبر رفت و سپاس خداوند را بجای آورد و او را ستایش نمود و آنگاه فرمود: ای گروه اصحاب من! من برای شما چگونه پیامبری بودم؟ آیا در میان شما جهاد نکردم؟ آیا دندان های رباعی ام نشکست؟ آیا پیشانی ام بر خاک سائیده نشد؟ آیا از چهره ام خون جاری نشد و ریشم را فراگرفت؟ آیا از نادانان قومم سختی و مشقت نکشیدم؟ آیا سنگ بر شکمم نبستم؟ گفتند: چرا ای فرستاده ی خداوند، به درستی که تو شکیبا بودی و از منکرها جلوگیری کرد، خداوند از ما بهترین پاداشت دهاد.

فرمود: خداوند به شما نیز پاداش دهد. آنگاه فرمود: پروردگار حکم نموده و سوگند خورده است که از ستم هیچ ستمکاری نخواهد گذشت، شمارا سوگند به خداوند هر کس از شما که مظلمه ای بر عهده ی محمد دارد برخیزد و مرا قصاص کند که قصاص او در دنیا از قصاصش در آخرت در برابر فرشته ها و پیامبران محبوب تر است. مردی به نام سوادة از صف آخر برخاست و گفت: ای رسول خدا! پدر و مادرم فدایت! از سفر طائف برمیگشتی، من به پیشوا آمدم و تو بر ناقه عضباء سوار بودی و تازیانه ی مشوق در دستت بود؛ تازیانه را بلند کردی تا بر شتر بزنی و به شکم من اصابت کرد و نمی دانم عمد بود یا خطا؟ فرمود: به خدا پناه میبرم از اینکه عمد باشد.

آنگاه فرمود: ای بلال! برخیز و به خانه ی فاطمه برو و تازیانه ی مشوق را بیاور. بلال در حالی که میرفت، در کوچه های مدینه فریاد میزد: ای مردم! کسی هست که هر قصاصی بر عهده دارد، پیش از قیامت بپردازد؟ این محمد است که قصاصش را پیش از قیامت می پردازد. پس در خانه ی فاطمه را زد، در حالی که میگفت: یا فاطمه! برخیز، مگر نمی دانی که پدرت تازیانه ی مشوق را می خواهد؟

فاطمه گفت: پدرم با تازیانه ی مشوق چه کار دارد؟ امروز؛ روز تازیانه نیست. بلال گفت: ای فاطمه! آیا نمی دانی که پدرت بر منبر آمده و با اهل دین و دنیا وداع می کند؟ فاطمه فریاد زد و گفت: وای از غمت ای پدرم، پس از تو چه کسی سرپرست فقرا و مساکین و ابن سبیل خواهد بود، ای محبوب خداوند و محبوب دلها؟ آنگاه تازیانه را به بلال داد و و او آن را به رسول خدا داد و او فرمود: پیرمرد کجاست؟ او برخاست و خود را نشان داد و گفت: این جا هستم ای رسول خدا! پدر و مادرم به فدایت باد!

فرمود: نزدیکتر بیا و قصاص کن تا راضی گردی. گفت شکمت را برایم برهنه کن! رسول خدا شکمش را باز کرد و مرد گفت: پدر و مادرم به فدایت باد! آیا اجازه می دهی دو لبم را روی شکمت بگذارم؟ اجازه داد و او آن را بوسید و گفت: با محل قصاص از شکم رسول خدا، از جهنم به خدا پناه می برم.
رسول خدا فرمود: ای سوادة پسر قیس! آیا از من گذشتی یا قصاصم می کنی؟ گفت: ای فرستاده ی خدا گذشتم. پیامبر فرمود: خدایا تو نیز از سوادة پسر قیس بگذر، همانگونه که او از پیامبرت محمد گذشت. آنگاه رسول خدا برخاسته و به خانه ی ام سلمه رفت، در حالی که می فرمود خدایا! امت محمد را از آتش سالم داد و حساب را برایشان آسان کن!

ام سلمه گفت: ای رسول خدا! چه اتفاقی افتاده است که تو را غمین می بینم و رنگت متغیر است؟

فرمود: اکنون خبر مرگم را شنیدم، سلام بر تو در این دنیا و بعد از امروز که دیگر صدای محمد را نخواهی شنید.
ام سلمه گفت: وای از این اندوه و دریغ بر تو ای محمد!
آنگاه فرمود: محبوب قلبم و نور چشمم فاطمه را صدا کنید بیاید. پس فاطمه آمد در حالی که میگفت: جانم فدای جانت و صورتم فدای صورتت، ای پدر کلمه ای با من سخن بگو، می بینم که از دنیا می روی و سپاهیان مرگ تو را سخت در میان گرفته اند.

فرمود: دخترم از تو جدا میشوم، سلام من بر تو باد.

گفت: ای پدر! در روز قیامت در کجا دیدارت خواهم کرد؟

گفت: کنار حساب. گفت: اگر آنجا نشد؟ گفت: در موقف شفاعت امت.
گفت: اگر آنجا هم ندیدم؟

فرمود: در نزد صراط که جبرئیل در سمت راست من و میکائیل در سمت چپم و فرشته ها پشت سر و پیش رویم، در حالی که فریاد می زنند: پروردگارا! امت محمد را از آتش نگاهدار و حساب را برایشان آسان گردان! فاطمه پرسید: پس مادرم خدیجه کجا خواهد بود؟

فرمود: در قصری که چهار درش به سوی بهشت است. آنگاه رسول خدا بیهوش شد و بلال وارد شد، در حالی که می گفت: الصلوة، ای پیامبر خدا رحمتت کند.

رسول خدا بیرون آمد و نمازی کوتاه با مردم خواند و فرمود: علی پسر ابیطالب و اسامه پسر زید را برایم حاضر کنید. آنها هر دو آمدند و او یک دستش را بر شانه ی علی گذاشت و دست دیگرش را روی شانه ی اسامه گذاشت و فرمود: مرا به نزد فاطمه ببرید، پس او را به نزد فاطمه آوردند و سرش را به دامان او گذاشت و در این حال، حسن و حسین با گریه و شیون وارد شدند، در حالی که می گفتند: جان ما فدای جانت باد و صورت ما محافظ صورتت. رسول خدا فرمود: یا علی! اینها چه کسانی هستند؟

فرمود: دو فرزندت حسن و حسین. پس آنها را در آغوش گرفت و بوسید و حسن بیشتر می گریست.

فرمود: ای حسن بس کن، همانا که بر رسول خدا سخت می گذرد.
پس ملک الموت نازل شد و گفت: ای رسول خدا، درود بر تو. جوابش را داد و فرمود: من حاجتی به تو دارم.

گفت: چه حاجتی ای پیامبر خدا؟

گفت: حاجتم این است که جان مرا تا زمانی که حبیبم جبرئیل بیاید و برایم سلام دهد و من نیز به او سلام کنم، نگیری! ملک الموت با فریاد «وا محمداه» بیرون رفت و در آسمان به جبرئیل برخورد کرد. جبرئیل به او گفت: ای ملک الموت! آیا جان محمد را گرفتی؟

گفت: نه، یا جبرئیل! او از من خواست تا زمانی که تو را دیدار کند و برایش سلام کنی و او نیز بر تو سلام دهد نگیرم.
جبرئیل گفت: مگر نمی بینی که برای روح محمد درهای آسمان گشوده است و نمی بینی مگر که حوریان بهشتی خود را برای محمد آراسته اند؟

جبرئیل نازل شد و گفت: السلام علیک یا اباالقاسم!

فرمود: و علیک السلام یا جبرئیل، ای حبیب من! نزدیک من بیا! او نزدیک پیامبر رفت. ملک الموت آمد،

جبرئیل گفت: وصیت خدا در مورد روح محمد را رعایت کن. پس جبرئیل در سمت راست و میکائیل در سمت چپ او بود که ملک الموت جانش را گرفت. وقتی صورت رسول خدا را باز کرد.

نگاهی به جبرئیل کرد و گفت: در این سختا آیا از من دست برداشتی؟

گفت: یا محمد! تو میمیری و آنها نیز میمیرند و هر نفسی چشنده ی مرگ است.
پس از ابن عباس روایت شده است که همانا رسول خدا در آن بیماری می فرمود: دوستم را برایم بخوانید و هر مردی را که می خواندند روی بر می گرداند.
به فاطمه گفتند: علی را بیاور که گمان نمی کنیم رسول خدا کسی جز او را بخواهد.
پس فاطمه کسی را به دنبال علی فرستاد. وقتی او وارد شد، رسول خدا هر دو چشمش را باز کرد و رویش برافروخته شد و فرمود: بیا! نزد من بیا! ای علی! و او را به نزدیکی خود خواست و دستش را گرفت و بالای سرش نشاند و بیهوش شد و حسن و حسین آمدند در حالی که شیون و گریه می نمودند تا خود را به روی رسول خدا انداختند. علی خواست آنها را کنار بکشد که پیامبر به هوش آمده

و فرمود: یا علی! بگذار آنها را ببویم و آنها نیز مرا ببویند. من از آنها توشه بگیرم و آنها نیز از من، به تحقیق که آنها پس از من ستم خواهند دید و با ظلم کشته خواهند شد، پس لعنت خدا بر کسی که بر آنها ستم روا دارد و این را سه بار گفت و دستش را دراز کرد و علی را به درون بستر خود کشید و لبش را به روی لب او گذاشت و با او به طول سخن گفت، تا روح مطهرش در آمد و علی از زیر بسترش بیرون آمد

و گفت: خداوند درباره ی پیامبر اجرهایتان را بزرگ گرداند که همانا خداوند جانش را گرفت و در این حال صدای گریه و زاری برخاست.
به امیرالمومنین گفتند: رسول خدا، برایت چه گفت وقتی تو را به بستر خود برد؟ فرمود: هزاران باب به من آموخت که از هر باب، هزار باب گشوده می شود.

امالی شیخ صدوق، برگ های 991 تا 999 


پانویس: حضرت محمد مسبب هزاران قتل و غارت و تجاوز بوده حالا قصاص شدن پیامبر برای ضربه نا آگاهانه از آن ژست های سیاسی است که جلادان و سیاستمداران حکومت جمهوری اسلامی ایران هم بازی می کنند!





هیچ نظری موجود نیست: