ابو یوسف یعقوب پسر ابراهیم از ابی حنیفه از عبدالرحمن سلمانی از حنش پسر معتمد از علی پسر ابو طالب نقل میکن که گفت: رسول خدا مرا خواند و به یمن فرستاد تا میانه ی یمنی ها صلح کنم.
گفتم ای رسول خدا آنها مردمانی بسیارند و پیر مردانی کهن دارند و من جوانی هستم نورس.
فرمود: ای علی زمانی که به گردنه ی افیق صعود کردی با صرای بلند فریاد کن: ای درخت! ای کلوخ ای سنگ، محمد رسول خدا به شما درود فرستاد.
پس رفتم و زمانی که بر آن گردنه بالا رفتم و به یمن سرازیر شدم و دیدم همه با نیزه های افراشته پیکان زده و کمان بر دوش و تیغهایی لخت و برهنه به سوی من روی آورده اند پس با آوازی بلند پیغام پیغامبر را بر شجر و کلوخ و خاک رساندم.
پس درخت و کلوخ و خاکی نماند مگر هم آواز با من فریاد کشیده و گفتند: بر محمد رسول خدا و نیز تو درود باد پس همه ی آن مردم پریشان شدند ودل ها و زانوها ی شان لرزید و سلاح از دستانشان افتاد و شتابان نزد من آمدند پس میانه ی آنها اصلاح کرده و بازگشتم.
امالی شیخ صدوق، برگهای 353ـ355
پانویس:شاید این فریاد را امام حسین هم بر دجله و فرات و شن های کربلا زد ولی سپاه یزید شجاع تر از یمنی ها بودند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر