ترور عبدالله بن أُبّی بن سلول العوفی

نگارنده (گان):آرش بیخدا

این نوشتار زیر مجموعه ای است از مجموعه جنایات محمد پیامبر اسلام، برای مرور سایر اعضای این مجموعه از نوشتاری با فرنام "محمد و دشمنان شخصی اش" دیدن کنید.

این حدیث بسیار طولانی است، ممکن است بخواهید تمام آنرا بخوانید، در غیر اینصورت اینجا را کلیک کنید تا تنها قسمت مربوط به این نوشته را از این حدیث را که توسط خطی افقی از باقی حدیث جدا شده است بخوانید.

اسناد

صحیح بخاری پوشینه 5 کتاب 59 شماره 462.:



عایشه نقل کرده است:

هرگاه پیامبر خدا میخواست به سفری برود، در میان زنانش قرعه می انداخت، و یکی از زنان را که قرعه به نام او می افتاد با خود میبرد. او قرعه های زیادی میان ما برای غزوات (جنگهایی که برای غارت انجام میشود) می انداخت. پس از اینکه آیه حجاب نازل شد قرعه به نام من افتاد و من با پیامبر همراه شدم. من بر پشت شتری درون کجاوه ای (کجاوه همانند اتاقی کوچک ساخته شده از چوب است که بر روی شتر ها قرار میدادند) حمل میشدم و وقتی ما متوقت میشدیم من همچنان در کجاوه بودم. بنابر این ما ادامه میدادیم (به همراهی با پیامبر) تا اینکه رسول الله غزوه را تمام میکرد و ما بازمیگشتیم.

وقتی به مدینه نزدیک شدیم او در شب اعلام کرد که زمان رفتن است. بنابر این وقتی او خبر رفتن را اعلام کرد، من برخاستم و از قرارگاه سپاه دور شدم، پس از رفع حاجت (ادرار کردن) به سمت شتری که مرا حمل میکرد بازگشتم. سینه ام را لمس کردم تا گردنبند خود را که از دانه ای ظفار (دانه های یمنی که سیاه و سفید هستند) بیابم، اما گردنبند من افتاده بود. پس من برای یافتن آن بازگشتم و یافتن آن مرا معطل کرد.در همان حال مردمی که شتر من را هدایت میکردند کجاوه را در حالی که گمان میکردند من هنوز درون آن هستم بر روی شتری که من سوار آن میشدم گذاشتند. در آن زمان زنان سبک بودند و چاق نمیشدند و از آنجا که تنها مقدار کمی غذا میخوردند گوشت زیاد بدن آنها را فربه نمیکرد. بنابر این کسانی که کجاوه را بر روی شتر گذاشتند سبک بودن آنرا نادیده گرفته بودند، از این گذشته من در آن دوران هنوز دختر جوانی بودم. آنها شتر را از جا بلند کردند و همگی با آن رفتند. من گردنبندم را وقتی که سپاه رفته بود یافتم.

سپس من به قرارگاه آنها بازگشتم تا آنها را بیابم اما کسی در آنجا پاسخ من را نمیداد و پاسخ دهنده ای وجود نداشت. پس من به جایی رفتم که از آنجا رفته بودم زیرا گمان میکردم آنها برای یافتن من بازخواهند گشت. وقتی که در آنجا نشسته بودم خواب مرا فراگرفته بود پس خوابیدم. صفوان بن المعطَّل السُّلمی در پشت سپاه حرکت میکرد. وقتی که او در صبح به من رسید، او شخصی را دید که خوابیده است و چون قبل از آیه حجاب من را دیده بود من را شناخت. پس من وقتی که او استرجاعه را (انا لالله و انا الیه راجعون) میخواند از خواب برخاستم و او مرا شناخته بود. من چهره ام را سریعاً با چادر خود پوشاندم، به الله قسم ما حتی یک کلمه سخن نگفتیم و من از او هیچ کلمه ای بجز استرجاع اش نشنیدم. او از شتر خود پایین آمد و شترش را با گذاشتن پای خودش بر روی زانوهای جلویی شتر نشاند. من برخاستم و بر روی شتر نشستم. پس او برخاست و شتری که من را حمل میکرد هدایت کرد و ما در آن گرمای ظهر حرکت میکردیم در حالی که آنها (سپاه) در حال استقرار و استراحت بودند. (بخاطر این ماجرا) برخی از مردم نابودی را بر خود آوردند و از میان آنها کسی که إفک (متلک) را بیشتر پراکنده میکرد، عبدالله ابن ابی ابن سلول بود.

عروه گفت "مردم این تهمت را بیان میکردند و در حضور او (در حضور عبدالله) مطرح کردند و او نیز تایید کرد و درخواست کرد که این مسئله در جمع بازگو شود". عروه سپس گفت "هیچ کسی در میان تهمت زنندگان نبود غیر از حَسّان ابن ثابت، مِسطلح بن اثاثه و حمنه بنت جحش و افراد دیگری که من نمیدانم، اما آنها همانگونه که الله گفته است گروهی بوده اند. گفته میشود که کسی که بیش از هر کسی به این تهمت و افترا دامن زد عبدالله بن أُبّی بن سلول بوده است" عروه اضافه کرد "عایشه از اینکه حَسّان در در حضور او تحقیر شود ناراضی بود، و او (عایشه) میگفت 'این او (حَسّان) بود که میگفت پدر من و پدرش (پدر بزرگ من) و شرافت من تنها برای این است که شرافت محمد را از شماها حفظ کنم.'."

عایشه اضافه کرد "وقتی که ما به مدینه بازگشتیم من برای یک ماه بیمار بودم. مردم در حالی که من از هرگز از هیچ چیز خبر نداشتم به پخش شایعه و تهمت ها دامن زده بودند، اما احساس میکردم که در این حالت بیماری خود از رسول الله آنقدر محبت و توجه دریافت نمیکنم که وقتی قبلاً مریض میشدم دریافت میکردم. اما اکنون پیامبر تنها می آمد و سلام میداد و میگفت "حال خانم چگونه است؟" و سپس میرفت. این مسئله شک من را بر انگیخت، اما من این شر (تهمت) را در نیافتم تا اینکه سلامتی خود را بازیافتم. من همراه ام مسطح به المناصع جایی که در آن قضای حاجت (تخلّی) میکردیم رفتم. ما هرگز تخلی نمیکردیم مگر در شب، و این تا زمانی بود که مستراح هایی درنزدیکی خانه هایمان ساخته شد. و این عادت خالی کردن روده ها همانند همان عادت اعراب قدیمی بود که در بیابان زندگی میکردند، زیرا ساختن مستراح در کنار خانه ها برای ما دردسر ساز بود. پس من و ام مسطح که دختر ابی رُهم بن لمطلب ابن عبد مناف بود و مادرش بنت صخر بن عامر خاله ابوبکر صدیق و پسرش مسطح بن اثاثه بن عباد بن المطلب بود بیرون رفتیم. من و ام مسطح پس از قضای حاجت به خانه برگشتیم. ام مسطح چون پایش به پارچه ای که خود را با آن میپوشید سکندری خورد و گفت "مسطح نابود شود!" من گفتم چه کلام درشتی گفتی. آیا کسی را که در جنگ بدر شرکت داشته است تحقیر میکنی؟ او گفت ای هنتاه آیا نشنیده ای که او (مسطح) چه گفته است؟ گفتم چه گفته است؟

سپس او به من افترایی را که اهل افک میزدند گفت. پس بیماری من شدیدتر شد، و وقتی که به خانه رسیدم، رسول الل به نزد من آمد و بعد از درود پرسید که "خانم چطور است؟" من گفتم که "آیا اجازه میدهی که به پیش والدینم بروم؟" زیرا من میخواستم که با شنیدن این خبر از طریق آنها (از درستی آن) اطمینان کسب کنم. رسول الله به من اجازه داد (و من به نزد پدر مادرم رفتم) و از مادرم پرسیدم "ای مادرم! مردم در حال گفتن چه چیز هستند؟" او گفت "ای دخترم، نگران نباش، زیرا کمتر یافت میشود زنی که شوهرش او را دوست بدارد و شوهرش زنان دیگر داشته باشد و آنها از او عیب جویی نکنند." من گفتم سبحن الله!. آیا مردم واقعا اینچنین میگویند؟ من تمام آن شب را گریه میکردم و تا صبح نتوانستم بخوابم. من وقتی که ر نزول وحی تاخیر افتاده بود در حال گریه کردن بودم.

رسول الله علی بن ابیطالب و اسامه بن زید را فراخواند تا با آنها در مورد طلاق دادن من مشورت کند. اسامه از آنچه در مورد بیگناهی من میدانست او را آگاه ساخت، و همچنین از احترامی که برای من قائل است. اسامه گفت "ای رسول الله، او همسر تو است، و ما در مورد او هیچ نمیدانیم جز نیکی." علی بن ابیطالب گفت "ای رسول الله، الله تو را به سختی نمی اندازد و برای تو زنان بسیاری به غیر از او مهیا است، اما تو از خدمتکار زنی که به تو حقیقت را خواهد گفت پرسش کن". بنابر این رسول الله بریره (خدمتگزار زن) را خواند و گفت "ای بریره، آیا هرگز چیزی دیده ای که شک تو را بر انگیزد؟" بریره گفت "سوگند به کسی که تو را با حقیقت فرستاده است، من هرگز از عایشه چیزی ندیده ام که آنرا پنهان سازم مگر اینکه او دختر جوانی است که هنگامی خمیر (نان) خانواده اش را آشکار گذاشته و میخوابد و بز ها می آیند و آنرا میخورند."

پس در آنروز، رسول الله بر روی منبر رفت و از عبدالله بن ابی (ابن سلول) شکوه کرد، و گفت "ای مسلمانان! چه کسی من را از شر آنکسی که مرا با تهمت زدن به خانواده ام آزرده است خلاصی میدهد؟ به الله سوگند، من هیچ چیز از خانواده ام نمیدانم مگر نیکی، و آنها مردی را محکوم کرده اند که من در مورد او هیچ بدی ندیده ام و او هرگز به خانه من وارد نشده است مگر به همراه من". سعد بن معاذ برادر بنی عبدالسهل برخاست و گفت "ای رسول الله، من تو را از دست او خلاصی خواهم داد؛ اگر او از قبیله بنی اوس باشد، من سر او را خواهم برید، و اگر او از برادران ما باشد، (یعنی از خزرج باشد) به ما دستور بده و ما به دستور تو مطیع خواهیم بود.

بعد از آن، مردی از قبیله خزرج برخاست. ام حسن، که دختر عموی او از شاخه ای از آن قبیله بود، و او سعد بن عبده، رئیس قبیله بنی خزرج بود. قبل از این ماجرا او مرد مومنی بود، اما علاقه او به قبیله اش باعث شد که به سعد (بن معاذ) بگوید، "به الله سوگند، تو دروغ گفته ای؛ تو نمیتوانی او را بکشی و او را نخواهی کشت." اگر او به قبیله تو تعلق داشت، تو مایل نبودی که او کشته شود."

بعد از آن، اسید بن هدیر که پسر عموی سعد (بن معاذ) بود برخاست و به سعد بن ادبه گفت، "به الله سوگند که تو یک تو دروغ گویی، ما حتماً او را خواهیم کشت، و تو یک منافقی که از منافقان دیگر دفاع میکنی.

بخاطر همین موضوع، دو قبیله خزرج و أوس بسایر به هیجان آمدند که نزدیک بود با یکدیگر درحالی که پیامبر بر روی منبر ایستاده بود به جنگ برخیزند. پیامبر آنها را ساکت کرد و خود نیز ساکت شد. تمام آن روز من در حال گریستن بودم و اشک های من پایانی نداشت و هرگز نتوانستم بخوابم.



بحث

تهمت یک تجاوزی آشکار است که باید به آن رسیدگی کرد، تمامی جوامع قوانین و مجازات هایی برای رسیدگی به تهمت دارند. اما آیا تهمت میتواند دلیل بر دستور قتل شود؟ محمد درخواست یک دادگاه عمومی که در آن تهمت زننده بطور قانونی دادگاهی بر اساس آنچه مردم در آن اجتماع بر آن توافق داشتند تنبیه میشود را نداشت. او بر روی منبر رفت و داوطلبی را از میان هوادارانش جستجو کرد که برود و این شخص تهمت زننده را بکشد. آیا این روشی است که یک پیامبر باید با تهمت زننده ای برخورد کند؟ حال چه این تهمت زننده به خود او تهمت زده باشد چه به هرکس دیگر.

بنا بر این حدیث، این دستور محمد در این مورد بخصوص پیاده نشد زیرا هواداران او به درگیری های داخلی پرداختند و تقاضای محمد ممکن است حتی در پایان فراموش شده باشد. درگیری های درونی بین مسلمانان جان ابن أبی بن سلول را نجات داد. اما مسئله این است که آیا روش محمد برای بررسی این مسئله در شأن یک پیامبر که قرار است بر اساس قوانین خدا رفتار کند و نمیتواند به سادگی هرکس را که بخواهد او را آزار دهد بکشد؟

یکی از مسائلی که در تمامی ترور های محمد دیده میشود این است: اگر محمد طرف صدمه خورده یک از یک قضیه است، چرا خود محمد نمیرود و با دشمنانش بطور مستقیم آگاه شود؟ چرا بقیه مردم را میفرستد تا دشمنان شخصی او را بکشند؟ چرا هیچوقت او درخواست تشکیل دادگاه نمیکند؟ بلکه تیم های ترور و کشتارش را برای کسانی که در نظر او خاطی هستند ارسال میکند؟ آیا یک پیامبر خدا باید اینگونه رفتار کند؟

باید گفته شود که روایت های مختلف و متناقضی از این داستان وجود دارد، پایان این برگ را ببینید.



برای کامل بودن این نوشتار ادامه این حدیث را نیز ذکر میکنیم.

در صبح هنگام، پدر و مادرم با من بودند و من دو شب و یک روز بدون اینکه اشک هایم پایانی داشته باشند گریستم و نتوانستم بخوابم تاجایی که احساس کردم جگرم از گریستن من در حال متلاشی شدن است. پس در هنگامی که والدینم با من نشسته بودند بودند و من گریه میکردم، زنی انصاری از من اجازه حضور خواست و من به او اجازه داخل شدن را دادم، وقتی او وارد شد، با من نشست و او نیز شروع به گریه کردن با من کرد. وقتی ما در این حالت بودیم رسول خدا آمد درود فرستاد و نشست. او هرگز با من پس از روز اتهام ننشسته بود. یک ماه گذشته بود و هیچ وحیی در مورد مسئله من بر او نازل نشده بود. رسول الله سپس تشهد را خواند و گفت " اما بعد ای عایشه! به من اینگونه و آنگونه در مورد تو گفته شده است، اگر تو بیگناه باشی، الله به زودی بیگناهی تو را آشکار میکند، و اگر گناهی را مرتکب شده ای، به الله توبه کن و از او بخشش بخواه، زیرا اگر بنده ای گناهی را مرتکب شود باید از الله بخشش بخواهد، الله توبه اش را خواهد پذیرفت."

وقتی سخن رسول الله تمام شد، اشکهای به پایان رسید بگونه ای که دیگر قطره ای اشک از چشمان من سرازیر نشد. من به پدرم گفتم که "از قول من به رسول الله در مورد آنچه گفت پاسخ بده". پدرم گفت "به الله سوگند من نمیدانم به رسول الله چه باید بگویم". بعد از مادرم خواستم که "ای مادر، تو جواب رسول الله را از قول من بده"، مادرم گفت "والله من نمیدانم جواب رسول الله را چه باید بدهم"، هرچند من دختر کوچکی بودم و دانش اندکی در مورد قرآن داشتم گفتم "به الله، بدون شک من میدانم که تو تهمت ها را شنیده ای و این در قلب تو ریشه دوانده است و تو آنها را حقیقت پنداشته ای. حال اگر من بگویم بیگناهم تو حرف مرا باور نخواهی کرد، و من این مورد در مقابل تو اعتراف میکنم و الله میداند که من بیگناهم، و تو حتماً مرا باور خواهی کرد. به الله میان من و تو هیچ مثالی نیست به غیر از مثال پدر یوسف وقتی که گفت "(برای من) صبر کردن بهترین چیز علیه آنچه تو ادعا میکنی است، این تنها الله است که کمکش را میتوان جستجو کرد"، سپس من به طرف دیگر چرخیدم و در بستر آرامیدم. و الله میدانست که من بیگناهم و و امید داشتم که الله بیگناهی من را هویدا کند. اما به الله من هرگز فکر نمیکردم که الله وحی الهی در مورد مسئله من نازل کند، اگر چیزی در مورد من نازل میشد من آنرا تا ابد تکرار میکردم زیرا خود را دارای لیاقت این نمیدانستم که الله بخواهد در مورد من سخن بگوید، اما امید داشتم که الله خوابی را به پیامبر نشان بدهد که در آن بیگناهی من بر او آشکار شود. اما به الله قبل از اینکه رسول الله جایش را ترک کند و یا هیچ یک از اهل خانه خانه را ترک کنند وحیی بر رسول الله نازل شد.

بنابر این همان حالت سختی که او را در هنگام گرفتن وحی در بر میگرفت بر او حادث شد، عرق همچون مروارید از او سرازیر شد هرچند که روزی زمستانی بود و این بخاطر سنگینی عباراتی بود که در حال نازل شدن بر او بود. وقتی که این حالت رسول الله تمام شد، او در حالی که لبخند میزد از جا بلند شد، و اولین سخنی که او گفت این بود که "ای عایشه! الله حکم به بیگناهی تو داد!" پس مادر من به من گفت "برخیز و به نزد او برو" من گفتم "به الله من به نزد او نخواهم رفت، و من هیچکس را ستایش نخواهم کرد جز الله، پس الله 10 آیه را نازل کرد.

سوره نور آیات 11 تا 26.

إِنَّ الَّذِينَ جَاؤُوا بِالْإِفْكِ عُصْبَةٌ مِّنكُمْ لَا تَحْسَبُوهُ شَرًّا لَّكُم بَلْ هُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ لِكُلِّ امْرِئٍ مِّنْهُم مَّا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ وَالَّذِي تَوَلَّى كِبْرَهُ مِنْهُمْ لَهُ عَذَابٌ عَظِيمٌ.

کسانی که آن دروغ بزرگ را ساخته اند گروهی از شمايند مپنداريد که ، شمارا در آن شری بود نه ، خير شما در آن بود هر مردی از آنها بدان اندازه از گناه که مرتکب شده است به کيفر رسد ، و از ميان آنها آن که بيشترين اين بهتان را به عهده دارد به عذابی بزرگ گرفتار می آيد.

الله آن آیات را نازل کرد تا بیگناهی من را ثابت کند. ابوبکر صدیق که به دلیل رابطه اش با مسطح بن اثاثه و فقر او، به او پول میداد، گفت "به الل من هرگز دیگر به مسطح بخاطر چیزی که او به عایشه گفته است نخواهم داد".

الله این آیه را نازل کرد

سوره نور آیه 22

وَلَا يَأْتَلِ أُوْلُوا الْفَضْلِ مِنكُمْ وَالسَّعَةِ أَن يُؤْتُوا أُوْلِي الْقُرْبَى وَالْمَسَاكِينَ وَالْمُهَاجِرِينَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلْيَعْفُوا وَلْيَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ.

توانگران و آنان که گشايشی در کار آنهاست ، نبايد سوگند بخورند که به ، خويشاوندان و مسکينان و مهاجران در راه خدا چيزی ندهند بايد ببخشند و ببخشايند آيا نمی خواهيد که خدا شما را بيامرزد؟ و خداست آمرزنده مهربان.

ابوبکر صدیق گفت "آری الله، من تمایل به اینکار دارم، مرا ببخش ای الله"، و رفت و به مسطح پولی را که همیشه به او در قبل میپرداخت، باز هم پرداخت. و همچنین گفت به الله من هرگز او را از این پول محروم نخواهم کرد.

عایشه همچنین گفت "رسول الله همچنین از زینب بنت جحش (همسرش) در مورد من پرسید. او از زینب پرسید "تو چه میدانی و چه دیده ای؟" او گفت "ای رسول الله، من از اینکه به دروغ ادعای شنیدن یا دیدن چیزی را کرده ام خود داری میکنم. به الله من هیچ چیز (در مورد عایشه) نمیدانم به غیر از نیکی." در میان زنان محمد زینب جفت من بود (در زیبایی و در عشقی که از پیامبر دریافت میکرد) اما الله او را از شر دروغ گفتن بخاطر ایمانش حفظ کرد. خواهر او حمنه بجای او به کشاکش و درگیری پرداخت و او در کنار کسانی که نابود شدند نابود شد. مردی که توبیخ شده بود (صفوان) گفت "سبحن الله! به کسی که روح من در دست او است، من هرگز پوشش زنی را بر نداشته ام" بعدها او در راه الله شهید شد.



جزئیات

جزئیات بیشتری در مورد عبدالله بن أُبّی بن سلول العوفی در سیرت رسول الله انگلیسی در برگهای 205-6, 277-9, 363, 371-2, 437, 463, 481, 491-2, 495, 604, 621, 623، و در سیرت فارسی در برگهای 15، 500، 513، 514، 633، 650، 651، 692، 693، 694، 777، 778، 779، 780، 781، 789، 965، 1004 آمده است. بطور مشخص ماجرای تهمت علیه عایشه بگونه ای دیگر در صفحات 493-499 سیرت انگلیسی و 789 پوشینه دوم سیرت فارسی آمده است، بنابر سیرت رسول الله درخواست مرگ برای عبدالله از طرف محمد نبوده است بلکه از طرف أسید بن حضیر بوده است، که از محمد خواسته است که اجازه کشتار تهمت زنندگان را به او بدهد. پرسش این است که کدامیک از این گزارش ها صحیح هستند.

جالب است که در سیرت از عبدالله ابن أبی بعنوان یکی از بزرگترین تهمت زنندگان (برگ 495 انگلیسی و 789 فاررسی) یاد شده است، اما او همچون مسطح ابن اثاثه، حسّان بن ثابت و حمنه بنت جحش (برگ 497 انگلیسی و 794 فارسی) پس از اینکه بیگناهی عایشه ثابت میشود شلاق زده نمیشود. مکافات او احتمالاً به دلیل جایگاه بالایش و اینکه رهبر گروهی از طرفداران محمد بوده است نادیده گرفته میشود. به نظر میرسد که محمد بگونه ای بیطرفانه و برابر مجرمین را تنبیه نمیکرده است. این یکی از مشکلات اخلاقی او با توجه به گزارشی که ابن هشام داده است میباشد. ما انتظار داریم که یک پیامبر خدا در میان مردم بصورت بیطرفانه و برابر قضاوت کند و اگر اشخاصی جرم مشابهی را انجام داده اند، آنان را بگونه ای مشابه تنبیه کند، بدون توجه به اینکه آیا آنها از جایگاه والایی در اجتماع قرار دارند یا در جایگاهی فرو. اگر کسی این اصل ساده و بدیهی را که هر انسان منصفی باید رعایت کند، رعایت نکرده باشد چگونه میتواند پیامبری الهی و نماینده انصاف و عدل الهی باشد؟

برگ 623 سیرت انگلیسی و 1004 سیرت فارسی مرگ (ظاهراً طبیعی) عبدالله ابن ابی را گزارش میکند.

منبع + 






هیچ نظری موجود نیست: